۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

اعتماد صد در صد نه - ۲

اعتماد صد در صد نه - ۲
.
پریدن از پله و شکستن دندان جلو
..
حسن آقا می گفت دوستی داشت به نام «س»، که تعریف می کرده است که در کلاس
چهارم ابتدائی در دبستانی در حدود امیریه مختاری درس می خوانده است.
«س» از کلاس سوم به این دبستان آمده بود، سه ماه اول کلاس سوم را در تبریز به مدرسه
می رفته است و از شروع مدرسه سه ماه گذشته بود که به این مدرسه آمده بود. کار پدرش
به تهران منتقل شده بود و او هم با خانواده می بایست به تهران می آمد.
«س» می گفت در کلاس سوم خیلی با کنجکاوی به  درس ها گوش می کرد و کوشش
داشت که از کلاس عقب نمانَد، چون از وسط سال به این کلاس آمده بود، در کارش
خیلی جدی بود و شاید به خاطر همین بود که خانم معلم ارمنی شان خیلی از «س»
تعریف می کرد و از جدی بودنش و یاد گرفتن سریع اش برای دیگر شاگرد ها مثال می زد.
در کلاس چهارم هم این توجه معلم به شاگرد و شاگرد به درس ها ادامه داشت و تعریف
جزو فضای حاکم در دور و بر «س» در کلاس بود...
روزی در یکی از زنگ تفریح ها، بچه های همکلاسی در حال پریدن از پله هائی که به
کلاس می رفت بودند، یکی از پله سوم، آن دیگری از پله چهارم به حیاط می پریدند.
پله ها یک نرده کرم بژ، رنگ داشت که در یک طرف پله ها کار گذاشته شده بود.
یکی از همکلاسی ها «حسن»، که از لحاظ قیافه و موهای کم پشتی که سرش داشت،
سن اش بیشتر نشان می داد و یک حالت نیمه کچلی داشت و پشت شانه هایش کمی
حالت قوز داشت ولی اندامش کمی بزرگتر از شاگردهای دیگر بود و کم حرف و تقریبن
گوشه گیر بود، رفته بود پائین پله ها و همکلاسی های با هیکل های کوچکتر را که از
پله ها می پریدند روی هوا می گرفت و بغل می کرد و زمین می گذاشت.
حسن کچل لبخندی در حال فکر داشت و نشان می داد که از کارش راضی است.
حسن کچل تبسمی به «س» کرد و با اشاره سر و دست گفت که بیا تو هم به پَر!
«س» با کمی ترس رفت بالای پله ها و با تردید حسن کچل را نگاه کرد که حسن
گفت برو بالا تر و «س» رفت روی پله پنجم و به حسن گفت که منو میگیری؟
حسن با حالتی که اطمینان می داد اشاره کرد و گفت بیا.
«س» از پله ها به پائین پرید و ناگهان دردی در صورت و دهان خود حس کرد و
خودش را دید که روی زمین یک وری ولو شده است و حسن رفته روی پله دومی
ایستاده و دارد به «س» می خندد، یکی دو نفر دیگر هم می خندیدند.
گرمای خیس و درد آلود ِ لب، و درد دندان احساس بعدی ِ «س» بود.
«س» دستش را به لبش مالید و دید که دستش خونی شد و لبش بیشتر درد
آلود شد ولی یک احساس دیگر در دهانش داشت که قبل از آن نبود. چیزی تیز
و خراش دهنده در دهانش بود و وقتی آب دهانش را به زمین انداخت یک تکه
چیز سفید و سه گوش با صدای به زمین خوردنش، نگاه «س» را متوجه خودش
کرد. و وقتی آن تکه سفید را از زمین برداشت، دید که دندان است و با زبانش
که دهانش را جستجو کرد، متوجه شکشتگی دندانش شد.
صحنه کنار کشیده شدن حسن کچل به نظرش آمد و این که روی هوا داشت
به طرف کف حیاط می رفت و نمی توانست خودش را به جائی گیر داده و
از به زمین خوردن جلوگیری کند و ترس و توهم به زمین خوردن بصورتی گُنگ
در خاطرش چرخید.
حالت تاسف و پشیمانی و عدم اعتماد به خود در وجودش جریان داشت.
با ناراحتی و خجالت از بچه های دیگر که او را چنین زخمی و خاک آلود
می دیدند، از جایش بلند شد و به حسن گفت که چرا پس کنار رفتی و حسن
گفت می خواستیم یه خورده به خندیم.
«س» به سمت دستشوئی رفت و دهانش را شست و... به فکر خانه و
سئوال جواب توی خانه بود.
در سر کلاس درس، «س» نگاهش را از خانم معلم دوست داشتنی شان
می دزدید و به او نگاه نمی کرد، سئوال معلم را با این که زمین خوردم  جواب
داد و از نگاه کنجکاو معلم گریخت، که حسن و دو سه نفر دیگر هم
با خنده های کوتاه، جواب «س» را همراهی کردند.
گاهی که «س» برای پر کردن دوباره سه گوشه ی دندان جلویش که شکسته بود
به دکتر دندانساز می رفت، به یاد نگاه حسن کچل می افتاد که همیشه حالت
در فکر و افسوس خوردن به چیزی از آن مشاهده می شد. حدود پنجاه و پنج سال
از آن می گذرد و نتیجه ای که «س» برای خودش گرفته بود این بود که حسن از
حسودی اش این کار را با من کرد و این من بودم که نباید به او اطمینان می کردم.
خدا که پیامبر هایش را امتحان می کند، مگر نمی داند که پیامبر هایش چه خواهند
کرد؟ چرا، ولی در داستان های مذهبی به مردم یاد داده می شود که بهترین
و مطمئن ترین های خود را هم باید امتحان کنی و به هیچ کس، هیچ کس،
نباید اطمینان صد در صد بکنی. بایستی در حالی که اطمینان کرده ای، برای
خودت راهی بگذاری که اگر به قول خودش وفا نکرد، راه فرار داشته باشی.  
..
سوز
۱۳ آبان ۱۳۹۴ – 04.11.2015