۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
دزد
۱۳۸۷ آبان ۲۸, سهشنبه
باران شمال
باران شمال
..
در یکی از وبلاگ های پارسی زبان،
عکسی از یک پنجره بود که از درون، شیشه عرق کرده بود و از
بیرون قطرات باران به شیشه میخورد و به پایین سرازیر می شد،
و از پشت شیشه، درختان و خانه یه آن طرف حیاط
بصورتی تار دیده میشد. چه زیباست قطرات باران
که از شیشه یه پنجره به پایین سُر می خورند،
یک لحظه دستم ناخودآگاه رفت طرف شیشه، که عرق آن را پاک کنم،
وسط راه با خنده دستم را عقب کشیدم.
این صحنه منو یاد شمال ایران می اندازه و اون لهجه های شیرین
شمالی ها که کنار خیابان می ایستادند و می گفتند: اوتاق، اوتاق.
و وقتی اتاق می گرفتیم، سؤال مهربانانه یه صاحبخانه که،
لحاف دارید، پتو دارید یا براتون بیارم؟
وقتی وارد اتاق می شدیم، بوی نم ِ فرش پشمی دستباف اتاق،
بهمون می گفت: که خوب حالا شما بشمال آمده اید.
بوی مرطوب درختان و عطر شالیزار برنج مرا تشویق می کرد
که نفس عمیق تر بکشم. چه احساس لطیفی بود، لحظه های بارونی
که توی بالکن سقف دار جلوی اتاق می نشستیم و چای میخوردیم.
"میگن مرغ همسایه غازه"
ولی در واقع بوی عطر چای صاحبخانه دل انگیز تر از چایی بود که
ما با خود آورده بودیم و از نوع مرغوب و گران بود.
از مادرم پرسیدم، مامان، بروم و از آنها چایی بگیرم؟
ولی والدین ما می گفتند، بد است که از اوون ها چایی بخواهیم،
صبر کن خودمان الان دم می کنیم.
ولی خوب شوق درک مزه یه چای روستایی صاحبخانه، بیشتر از ترس
شماتت والدین بود و با کم رویی رفتم سوی خانم صاحبخانه،
صاحبخانه که می دید پسری کوچک، با تردید ولی برای خواستن چیزی
بسمت او می رود، خودش پرسید:
چی میخوایی "پی سر جان" با لهجه یه شیرین شمالی...
چای صاحبخانه روی میز، پسر دل به دریا زده،
روی صندلی کنار میز ساده، در بالکن با نرده یه چوبی آبی رنگ،
جلوی اتاق، فضای سبز اطراف، بوی عطر چایی ، طعم تلخ آن،
با دوسه تا قند همراه چایی، صحنه را شیرین و رویایی کرده بود.
و واقعا ٌ، اون نم بارون، اون بوی گیاهان سبز و برنج
که فضای دورو بر ما را گرفته بود،
اون خنکی هوای بارونی و اون چای روستایی می ارزید
به نگاه چپ پاپا و رفتار ناراضیانه ای که مامان نشون داد.
..
سوز
03:42 - 13.11.2008