۱۳۹۶ مهر ۳, دوشنبه

اگر همین حالا آخرش باشد

اگر همین حالا آخرش باشد
..
داشتم از جلوی تلویزیون به سوی انبار کوچولوی خونه می رفتم که یک بسته چیپس
سیب زمینی بیاورم و در حال تماشای تلویزیون، چیپس را مز مزه کنم.
به ذهنم رسید که اگر همین حالا بمیرم، چی می شود؟
... در حال رفتن بسوی چیپس،‌ یا در حال خوردن چیپس در جلوی تلویزیون؟
شانه ها را بالا انداختم و با چشم های خسته ای که تمایل به خواب دارند ولی خوابشون
نمی بره، ابروئی به بالا بردم و سرم را به یک سوئی تکان دادم و گفتم:
چی می خواد بشه؟
هیچ چی.
زنم که توی اون یکی اتاق دارد تلویزیون خودش رو نگاه می کنه، اگر به زودی متوجه بشود،‌
اول وحشت می کنه و سعی می کند که نزدیک من نشود و فریادی، جیغی می کشد و
از همسایه ها کمک می خواهد،
و اگر خیلی دیرتر متوجه بشود که، کمی بیشتر می ترسد که این همه وقت است
که من این جا کنار یک مرده نشسته بوده ام و حواسم نبود.
و من خودم که خب... احساسی نخواهم داشت، نه دردی را حس خواهم کرد
و نه از رفتاری ناراحت می شوم و نه از تعریفی خوشحال خواهم شد.
بعد از چند روز، هم خانم و هم بچه ها به نبودن من عادت خواهند کرد و شاید پیش خودشان،
فکری از ذهن شان گذر کند که کاش این کار را نکرده بودم یا... کاش اون کار را می کردم،
که باز هم برای من فرقی نمی کند.
شاید در اون موقع که خبر می دادند که وقت شما تمام است و باید به دنیای دیگر بروی،
در هنگام ِ نفس آخر،
من در پیش خودم فکر می کردم، که ای کاش چند روز دیگر و چند روز بیشتر عمر می کردم؟
که چکار کنم؟
که چند تا قهوه بیشتر می خوردم؟ که باز هم ساحل دریاچه را می دیدم‌؟
که برای آخرین بار خوراک مورد علاقه ام را می خوردم؟ که چی؟
هزار بار همین خوراک ها را خورده ام، هزار بار قهوه خورده ام...
اگر دوبار دیگر هم بیشتر بخورم، چه فرقی می کند؟
ولش کن، هر چی که تا به حال خورده ام، اگر دوبار بیشتر هم بخورم، فرقی نمی کند؟
برای اون یکی دنیا که نمی توانم مزه اش را با خودم ببرم.
اصلا فکر می کنم که این ده بار آخری که خوراکی را خوردم، قبل از آن بایستی مرده باشم و
این ده بار آخری، فرصتی بود که به من داده بودند که برای آخرین بار، نه که دوبار، بلکه
ده بار دیگر از هر کدام لذت به برم و بعدش مرا خواهند برد.
.
چه جالب می شود... فکر کنیم که امروز زنگ رفتن را می زنند و ما که بی خیال بوده ایم
و به فکر یک بار دیگر برای آخرین بار... و یک بار دیگر ها نبوده ایم، خواهش می کنیم که
اجازه دهند که از هر فرصت خوش آیندی ده بار یا صد بار دیگر استفاده کنیم
و تا استفاده نکرده ایم از این دنیا نرویم یا ما را با خودشان نخواهند بُرد!
و با خواهش ما موافقت می شود و حالا بایستی برویم و دنبال برای آخرین بار لمس کردن ها و  
احساس آن و این... را داشتن ها... و فکر کنیم که دیگر دستمان به آن نمی رسد
و تا می توانیم از آن… لذت ببریم و آن... را حس کنیم، و با لذت حس کنیم،
بدی هایش را نادیده بگیریم و به خوشی هائی که از آن و این... می توانیم دریافت کنیم،
فکر کنیم... دیگر زمان نداریم که به بدی هایش فکر کنیم، فقط بایستی تا می توانیم
لذت به بریم، چون دیگر، بیشتر از این وقت نخواهیم داشت و بیشتر نخواهیم توانست.
.
چطور است که این فرصت را به هزار بار استفاده کردن برسانیم و چانه بزنیم که
اگر تا هزار بار از هر آنچه که دوست داریم، استفاده نکرده ایم، زنگ رفتن ما را نزنند
و ما را با خود نخواهند بُرد.
.
موافقت شد، اجازه داده شد که از هر چیز خوش آیندی، می توانیم هزار بار استفاده کنیم.
زود باشیم و شروع کنیم.
.
وقتی این احساس را داشتیم که می خواسته اند ما را به برند و با خواهش ما که می خواستیم
«یک بار دیگه» چند تا چیز را امتحان کنیم و چند تا کار انجام دهیم، موافقت شده است... یعنی،
«یک بار دیگه» اون چیز را بخوریم، «یک بار دیگه» فلانی را به بینیم، «یک بار دیگه» به
اون محل سر بزنیم و اون جا را به بینیم، ٰ «یک بار دیگه» پیش اون مردم برویم و از اون ها
تشکر کنیم، «یک بار دیگه» در اون کافه یا قهوه خانه چیزی بنوشیم و «یک بار دیگه»...
و «یک بار دیگه» از این، «یک بار دیگه» از اون، «یک بار دیگه» از اون یکی، «یک بار دیگه»...
و فکر کنیم که این استفاده ها از مورد علاقه های مان فقط برای چند بار دیگر ممکن است
و هر زمان ممکن است به سراغ مان بیایند و بگویند که خب دیگه، برویم... آن وقت،
از چندین بار بیشتر استفاده کردن های مان، از «یک بار دیگه» ها خوشحال خواهیم بود.
و دیگر، رفتن برای مان با حسرتی پُر از احساس نکردن ِ «یک بار دیگه» ها نخواهد بود.
پس کاری را برای حسرت خوردن باقی نگذاریم.
این فرصت های «یک بار دیگه» هستند که می گذرند، تا از دست نرفته اند، استفاده کنیم.
..
سوز
۳۱ شهریور ۱۳۹۶ -  22.09.2017