۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

ساده دِلان


ساده دلان
..
برو ای حریف ِ پراکنده گو
کلامت چو قد قد به مرغان بگو
به هر گونه گوئی ، سخن ، واهی است
تو بر یاوه گوئی پُر ، اَستی ز ِ روو
.
بهشتی که ساختی تمام است دروغ
به یک قاشق ِ ماست ، ساخته ای مشگ ِ دوغ
به پاک کردن ِ مال ِ مردم سخن ها کنی
کُنی گردن ِ مردمان ، این سخن ها چو یوغ
.
ز ِ صبح تا به آخر ، ز  ِ کار ، بی غمی
تَوَهّم به فکر  ِ ، همه مردمان افکنی
هراسان کنی مردمان را به روز  ِ جزا
نداری تو باور از آن خود ، کمی
.
تو دام ِ سخن را و ترس ، مردمان افکنی
وَزآن جیب خود ، هر زمان پُر کُنی
ز ِ ترس ِعذاب و ، ز  ِ روز  ِ جزا
بیاری به مردم ، عزا و غمی
.
ز  ِ روی ِ ترحم ، برای ِ خدا
بسی زن به خود ، صیغه سازی روا
ز ِ حق ِ امام و ز ِ خمس و زکات
بگوئی که مردم ، شوند از گناهان رها
.
کسی را که اینجا رها شد ز ِ غم
تو بودی ، نداشتی ز ِ عیشت تو ، کم
به چند خانه و زن ، و ماشین ، کنار
به لطف ِ نذورات ، شده برقرار ، دود و دَم
.
تو ای آخرین حّد ِ بی شرم و آز
ز ِ آنسوی ِ دنیا بگوئی ، دوصد ، رمز و راز
کجا آمدت ، این گواهی ، ز  ِ آنسو  پدید
حیا کن ، ز ِ ساده دلان ، خر چو مَرکب مساز
..
سوز
17 خرداد 1390 – 07.06.2011 

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

وقتی تو می گوئی وطن ، از نگاهی دیگر

وقتی تو می گوئی وطن ، از نگاهی دیگر

..

با اجازه از استاد بادکوبه ای ، این شعر را از گوشه ای دیگر نگاه می کنیم:

.

وقتی تو می گوئی وطن ، از نگاهی دیگر

..

وقتی تو می گوئی وطن، او ، خاک بر سر می کند

گوئی صدای شیر را ، با گوش باور می کند

وقتی تو میگوئی وطن ، یک باره خشکش می زند

وآن دیده یه مبهوت خود ، با خون ِ دل تر می کند

وقتی تو می گوئی وطن ، بر خویش می لرزد تنش

او نیز رقص مرگ را ، باور به حیرت می کند

با کوروش و با تهم تن ، از تو شنیدست او وطن

با تخت جمشید ِ کهن ، عمری عذاب سر می کند

خون اوستا در رگ ِ فرهنگ ِ ایران می دود 

او ، امّن یُجیب از ترس تو ، باز زیر ِ لب سر می کند

وقتی تو می گوئی وطن ، شهنامه برتر می شود

او وحشت از فردوسی آن، پیر سخن ور می کند 

وقتی تو می گوئی وطن ، یاد فلسطین می کند 

می بیند او یک پارسی ، صد تازی برابر می کند 

وقتی تو می گوئی وطن ، او چفیه بر سرباز پارسی می نهد

او یاد قتل نفس ، با ، الله و اکبر می کند 

وقتی تو می گوئی وطن، از خشم ، خون در چشمش رَوَد

با تصویر تو ، حمام ِ خون ، چون تلّ زعتر می کند

وقتی تو می گوئی وطن ، در فکرش است ، قدس و حجاز

او همدلی ، کی با چنین ، دانا و سرَوَر می کند 

تاریخ دورانش بر او ، شمشیر ِ تازی ساختَ ست 

تو با عدالت ، او از غضب ، یادی ز حیدر می کنید

ایران او ، یعنی لباس ِ تیره یه عباسیان

تو ، رنگ ِ روشن بر تن ِ گلگون ِ کشور می کنی 

ایران ِ او ، با نام ِ دین ، زن را به زندان می کِشَد 

تو ، تاج را ، تقدیم ِ آن بانوی برتر می کنی

ایران او ، شهر ِ قصاص و سنگسار و دار هاست

تو کیش ِ مهر و عفو را تقدیم ِ داور می کنی 

ایران ِ او ، می ترسد از بانگ ِ نوای و نای ِ نی

تو با سرود ِ عاشقی ، آن را معطر می کنی

وقتی تو می گوئی وطن، او می شود پُر یاس و غم

تو ، کی گل ِ امید را ، نشکفته ، پَرپَر می کنی

..

سوز

11 مرداد 1390 – 02.08.2011 

-----------          --------------  


وقتی تو میگویی وطن

..

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم

گویی شکست شیر را از موش باور میکنم

وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند

این دیده ی مبهوت را با خون ِ دل تَر می کنم

وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم

من نیز، من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم

 بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن

با تخت جمشید کهن من عمر را سر می‌کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می‌‌دود

من گات های عشق را مستانه از بر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن شهنامه پر پر میشود

من گریه بر فردوسی آن‌ پیر سخنور می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن بوی فلسطین میدهی

‌ من کی‌ نژاد عشق با تازی برابر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن از چفیه ات خون میچکد

من یاد قتل نفس با الله اکبر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن خون است و خشم و خودکشی‌

من یادی از حمام خون در تل زعتر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن، قدُس است و شامات و حجاز

من همدلی کی با چنین نادان برادر میکنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می‌‌سزد

من با عدالت جوئی ام یادی ز حیدر می‌کنم

ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان

من رنگ روشن بر تن گلگون کشور می‌کنم

ایران تو با نام دین، زن را به زندان میکشد

من تاج را تقدیم آن‌ بانوی برتر می‌کنم 

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دار هاست

من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می‌کنم 

ایران تو می‌‌ترسد از بانگ نوای و نای و نی

من با سرود عاشقی آن‌ را معطر می‌کنم 

وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یاس و غم

من کی‌ ٔگل "امید" را نشکفته پرپر می‌کنم

........          

شعر از استاد مصطفی بادکوبه ای

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

گرسنگان ِ افریقا

گرسنگان ِ افریقا

..

ما در کجا زندگی می کنیم؟

میلیون ها انسان در افریقا از قحطی و گرسنگی با حالتی نزار و رقت بار جان می دهند 

و عده ای در فکر بستن قرارداد های فروش اسلحه و فروش های میلیارد دلاری هستند.

در افریقای گرسنه ، دسته های مختلف به جان یکدیگر افتاده اند و دارند 

با هم جنگ می کنند، با اسلحه هائی که دنیای متمدن برای آنها می فرستد.

.

پول ِ این اسلحه های فروخته شده ، کاخ های صاحبان کارخانجات اسلحه سازی را 

سرپا نگه میدارد. گل های باغچه هاشان با خون مردم آبیاری می شود. 

گوشتی که آنها به دندان می کشند ، گوشت انسان ها و قربانیان ِ 

تجارت ناجوانمردانه ای است، که آنها بوجود آورنده اش هستند.

.

به جای این همه تحقیق و پژوهش و سرمایه گذاری در ساخت اسلحه جنگی ، 

می توان در زمینه هائی کوشید که آب را از دریاها و اقیانوس ها به نقاط کم آب 

منتقل کرد تا جلوی خشکسالی و کمبود باران را بگیرند. 

.

می شود از این راه هم پول در آورد و دیوار های کاخ های جدید را بالا بُرد.

.

برای مبارزه با خشکسالی می توان با پمپ کردن آب از اقیانوس ها به مناطق کم آب،

کمبود آب را جبران کرد ، یا با ایجاد ابرهای مصنوعی باعث خنک شدن خاک 

و تبخیر کمتر آب شد و یا شاید بتوان بطور مصنوعی از ابر ها، باران بارانید.

شاید بتوان ابرهای باران زا را از جائی به جائی دیگر کشانید . در آن صورت 

در منطقه های قبلی سیل نمی آید و در منطقه جدید کمبود باران جبران می شود.

.

در آن صورت گیاهان مورد مصرف انسان و حیوانات به آسانی رشد می کنند و 

به راحتی در دسترس خواهند بود.

در آن صورت گرسنگی و قحطی و خشکسالی اثر نابود کننده اش بسیار بسیار

کم تر خواهد شد.

..

سوز

05 امرداد 1390 – 27.07.2011

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

عشق وطن

عشق ِ وطن
..
آن که ، با عشق و علاقه می گوید: وطن ،
آدمی است سپاسگزار و شاکر به آنان که به او خدمت کرده اند.
وطن ، زادگاه و محیط ِ پرورش است ، مردم ِ وطن ، مردم محیط ِ زادگاه ،
پدر و مادر و مردم ِ دیگری که در آنجا هر کدام به نحوی ،
سهمی در پرورش ِ ما داشته اند ، هر کدام به نحوی به ما خدمت کرده اند ،
هر کدام به نسبت های مختلف در زندگی ، بهداشت ، آرامش ، آموزش و
امنیت ِ ما ، همکاری کرده اند.
از شهرداری یه محل و کارکنان آن ، تا مدرسه و معلمان ِ آن ، از نانوا و بقال
و سبزی فروش ِ آن ، هر کدام به نحوی در ارائه یه خدمات در طول ِ رشد و
پرورش ِ ما سهیم بوده اند.
عشق ِ به وطن ، عشق ِ به آبادانی ، عشق ِ به سر بلندی و عشق به
سرافراز بودن ِ همان زادگاه و محل تولد و پرورش و عشق به همان مردم است.
عشق ِ به وطن ، عشق ِ خدمت به مردمی است که به ما خدمت کرده اند.
عشق به آبادانی و رفاه ِ مردم ِ همان یار و دیاری است ، که ما را پرورش داده اند .
فردی که در روستائی کوچک بدنیا می آید ، در روستای ِ بزرگتر ِ مجاور به
مدرسه می رود ، در شهر ِ مجاور به دبیرستان رفته و یا در شهری دیگر
به دانشگاه یا خدمت ِ نظام یا آموزش ِ فنی یا حرفه رفته است ، این شخص
وقتی بتواند کاری برای ِ آبادانی ، جاده سازی ، تلفن ، برق یا هر امکان
رفاهی ِ دیگری که برای زادگاهش ، آن روستای ِ کوچک ، لازم است ،
انجام دهد ، با عشق و علاقه چنین کاری را می کند . اگرچه دیگر برایش
مقدور نیست که دوباره برود و در همان روستای کوچک زندگی کند ، ولی با
عشق و علاقه در فکر است و تلاشی برای آباد تر شدن ِ محل ِ زادگاه  ِ خود می کند.
او نمی خواهد فقط همان خانه ای که در آن زاده شده است را آباد کند.
او می خواهد دهی که او در آنجا بدنیا آمده است را آباد کند ، و چه بسیار که
مردم آن ده را هم دیگر نمی شناسد ، ولی شاد می شود وقتی به بیند که
روستای ِ محل ِ تولدش ، برق دارد ، جاده یه آسفالته دارد ، تلفن و تلویزیون
در اختیار همه هست.
او از این آباد شدن ، از این برخورداری یه مردم ِ زادگاهش ، مردم ِ وطنش از وسایل ِ
رفاهی و بهداشتی خوشحال و شاد می شود.
عشق به وطن بزرگتر ، عشق ِ به کشور ، در مقیاس ِ بزرگتر هم همین احساس
را در بر دارد.
اگرچه شاید عاشق ِ وطن در خارج از کشور زندگی می کند ، با این حال در فکر ِ
آبادانی و رفاه و امنیت مردم آن کشور است ، نه فقط محل ِ تولد یا شهر  ِ خود .
او به تمام ِ وطن ، به تمام ِ کشور و به تمام ِ مردم ِ کشور ِ خود فکر می کند
و در اندیشه و فکر ِ راحتی و رفاه ِ مردم ِ زادگاه و مردم کشور ِ خود است.
او عشق ِ به وطن دارد ، اگرچه در آن وطن زندگی نمی کند.
..
سوز
11 امرداد 1390 – 02.08.2011