۱۴۰۲ آبان ۳, چهارشنبه

دل شیدا

دل شیدا 

.. 

مولوی می فرماید:‌ 

.

ما را به چشم سَر مبین

ما را به چشم سِر ببین

آن جا بیا ما را ببین

کان جا سبکبار آمدم

.

حضرت مولانا

.... ....

.

.

دل ِ شيدا

..

ديدم تو را با چشم ِ سَر

زان پس شدم من در به در

دل گشته است، شيداى تو

پندم، نمى دارد، اثر

..

سوز

١٨ امرداد ١٣٩٧- 09.08.2018

.


۱۴۰۲ مهر ۱۸, سه‌شنبه

اگر من خدا بودم

 اگر من خدا بودم 

.. 

اگر من خدا بودم، نمی گذاشتم یک انسان از گرسنگی بمیرد 

نمی گذاشتم یک نفر از سرما و نبود گرما یخ بزند. 

برای همه مردم در هر کجا که بودند خورد و خوراک در دسترس شان 

قرار می دادم، تا آنقدر گرسنه نباشد که حق یک انسان ضعیف را 

پامال کنند تا خودشان به نان و نوائی برسند. 


فکر انسان ها را بر پایه ای بنا می کردم که همواره آماده به کمک 

به دیگران باشند، نه اینکه امکانات دیگران را دزدیده برای خود بخواهند. 

 

نمی گذاشتم یک نفر بخاطر منافع خودش، انسانهای دیگر را 

تحت کنترل خودش بگیرد و از آنها برای زیاد کردن مال و دارائی 

های خودش استفاده کند و در مقابل، پول بخور و نمیری به 

آنها بدهد و از این راه ثروت خود را زیاد کند.  

..

سوز 

۳۱ تیر ۱۳۹۱ -  21.07.2012 



خدا به این خوبی!

خدا به این خوبی! 

..

  

.

 ....

این جوری ها هم که می گویند... خدا خیلی هم خوب نیست ها...

.

کجاش خوبه وقتی که میلیون ها آدم در طول هزاران سال به دست پادشاه ها که

لشکر کشی می کردند، کشته و اسیر و بی خانمان می شدند.

می توانست عقیده اون پادشاه ها را عوض کند.

کجا خوب است وقتی که یک حاکم ظالم سال های سال با جنایت و خیانت به مردم

بر صندلی ظلم اش تکیه می زند و هر کاری که دلش می خواهد می کند ولی خدا

فقط تماشا می کند، و اون مردم همه اش به خدا التماس می کنند، ولی خدا هیچ کاری

نمی کند و همه دعا ها و نفرین ها باد هوا می شود.

اونوقت پامنبری ها و عمله و اکره های همون حاکم، مردم را به صبر دعوت می کنند.

و داستان های دروغی از پاداش خدا به صبر کننده ها برای مردم می سازند.

یک پیر زنی می گفت که صبر کوچک خدا چهل سال است!

خب ننه جان بعد از چهل سال صبر کردن که دیگه اگه اون چیزی هم که باید بدهد

که دیگر بدرد نمی خورد.

.

چند سال پیش در سونامی در شرق آسیا، یک دفعه سیصد هزار نفر با موج های آب

دریا به ساحل، جان دادند و مردند. خب خدا می توانست با یک اشاره جلوی موج

را به ساحل بگیرد و این همه توریست از جاهای مختلف دنیا و مردم محلی را نجات

بدهد، آیا همه آن مردم که آن جا بودند گناهکار بودند؟

.

خدا می توانست بمب اتمی را در ژاپن از کار بیندازد که یک دفعه دویست سیصد هزار

نفر آدم جزغاله نشوند، آیا در میان آن همه آدم، دو تا آدم مومن نبود که به خاطر آن ها

که شده جلوی این فاجعه را بگیرد؟

.

یا در همین افریقا، خشک سالی و قحطی و گرسنه گی تمام قاره را فرا گرفته است.

برای خدا کاری ندارد که باران های به موقع بفرستد، علف و گیاه سبز شود و پرنده

و چرنده زیاد شوند و مردم از گرسنه گی نجات پیدا کنند.

.

ولی خدا، خدایی که ما می خواهیم اون جور باشد که ما می خواهیم...

«مهربان و رحیم و کریم و بخشاینده و»...

فقط تماشا می کند و اگر مردم خودشون به مردم دیگر کمک نکنند، این خدای

خوب و قادر و توانا و مهربان... کاری برای مردم نمی کند.

..

سوز

۲۷ دی ۱۳۹۹ -  16.01.2021 

۱۴۰۲ مهر ۱۷, دوشنبه

به رهی دیدم برگ خزان

به رهی دیدم برگ خزان

..

این آهنگ یا شعر این آهنگ، از دعای اَمّن یُجیب برای من کارساز تر بود...

این صحبتی بود که حسن آقا می کرد، می گفت اون زمان که بچه محصل بود

و از کلاس پنجم ششم دبستان، برای آموزش، از پدرش، کتک می خورد،‌ اگر

خطای یادگیری سبک بود، یک سیلی و یا پس گردنی، و اگر خطای یاد نگرفتن

و جوابی که به آموزشی که داده شده، دور از انتظار بود و خطا بزرگتر می نمود،

مشت و لگد در انتظار بود.

حسن آقا می گفت نمی دانم چه طوری و از چه زمانی این آهنگ زیبای مرضیه خانم،

این تصور را تداعی کرده بود که اگر به این آهنگ گوش بدهی یا اگر این آهنگ را

پیش خودت به خوانی، از سیلی و چَک و مشت و لگد های پدر، که از روی 

دلسوزی اش، برای درس یاد گرفتن ات هست، در امان خواهی بود!

چه روز هائی بود که هنوز هوای عصر روشن بود و حسن آقا به مادرش می گفت

که من خسته هستم و می روم بخوابم و یکی دو ساعتی را هنوز بیدار بود ولی

خود را به خواب زده بود که وقتی که پدر به خانه می آید، از او درس نپرسد و یا

نخواهد که به او انگلیسی یا ریاضی یاد بدهد، چون می دانست که با یاد نگرفتن 

سریع و یا اشتباه گفتن یک چیزی، با صدای بلند و عصبانی پدر مواجه می شد 

و اگر بار دوم هم اشتباه می گفت یک چَک تو صورت یا مشتی بر شانه و یا لگدی 

به ران و باسن در راه بود.

ترس از کتک، واهمه ای بود که حتی وقتی این پسر بچه، چیزی را تقریبا مطمئن 

بود، آن را با تردید و دودلی جواب می داد و همین با تردید و نامطمئن گفتن هم، 

یک تشَر و یک هین... هم بدرقه اش بود. که پدرش می گفت خب جون ات 

بالا بیاد، درست بگو دیگه، چرا این قدر مِن و مِن می کنی؟‌

خب دهانی که از آن جوابی بیرون می آید که ممکن است، سر صاحب زبان را به 

توسری خوردن بکشاند، خب زبان در آن دهان، نمی چرخد دیگر، از بچه دوازده 

سیزده ساله، چه انتظاری هست که با رشادت و راحت حرف بزند، وقتی که در 

جلویش پدری با هیکلی چند برابر خودش و با حق کتک زدن نشسته و چشم 

به زبانی مردد و تته پته کن از بچه دوخته شده است که اگر جواب غلط بیرون آمد، 

در جا با حالت خاک تو سرت، پس گردنی هم باشد.

.

و اما این آهنگ نجات بخش، از زمانی که وارد زنده گی حسن آقا شد، مانع 

کتک خوردن های بی دلیل شد. خب بی دلیل از نظر حسن آقا، ولی با دلیل 

از سوی پدرش، که مدرک دانشگاهی داشت و می خواست که بچه اش 

از کلاس چهارم پنجم دبستان، انگلیسی و عربی یاد بگیرد و برای خودش 

آدمی بشود، ولی وقتی بچه هه، خنگ بازی در میاورد و «استقبل َ ، یستقبلُ ، 

استقبال» را یاد نمی گرفت و می گفت خب این به چه درد ما می خوره؟

این که عربی هست و یا «وات کن آی دوو» را نمی توانست صرف کند و با،

یو... هی... شی... نمی توانست صرف کند...

آن وقت برای پدر، دلیلی بود که کتک لازم است...

تا نخورد چوب تر - فرمان نبَرد گاو نر.

خب حسن آقا استخوان بندی اش درشت بود، به نسبت بچه های هم سن و سال خودش،

ولی دلیل نمی شد که به عنوان گاو نر با او رفتار بشود و چوب تر، که همیشه

همراه نبود،‌ اما مشت و لگد که همیشه همراه بود و تر و خشک هم نداشت.

 

روزی از روز ها این آهنگ نجات بخش «به رهی دیدم برگ خزان» به گوش رسید

که حسن آقا را خوش آمد و با آن آهنگ همراهی کرد و در دل آن را زمزمه کرد.

آن روز یک تغییر بزرگ در وضع خانه و رفتار پدر، پیش آمد.

پدر با روئی شاد و راضی به خانه آمد و از درس و مشق نپرسید و تمایلی به یاد دادن

زورکی هم نشان نداد و شاید اصلا در یک دنیای دیگر بود و درس و مشق بچه

یادش رفته بود.

حسن آقا هم خوشحال و با تردید سر سفره شام نشست و سعی می کرد که از 

برخورد نگاهش با پدر جلوگیری کند که مبادا پدر به یاد درس دادن و 

درس پرسیدن بیافتد.

و بعد از شام هم دور و بر پدر نچرخید و از سر سفره که رفت، یک جوری 

رفت که جلب توجه نکند و درس و کتاب هم جلوی چشم نباشد، وقت را گذراند 

و با یک آرامش و رضایت از آرام بودن محیط، رفت توی اون یکی اتاق و 

خود را زود تر برای خواب آماده کرد و نفس های خوشحالانه و راحت می کشید 

و پتو را تا زیر چانه کشید و به یاد نفس های نصف و نیمه و نگران شب های 

پیش افتاد و با قدردانی از نفس های راحت، به خودش نشان داد که 

دارم نفس های بی ترس و دلهره می کِشم.

 

این حالت کتک خوردن از پدر و مجبور بودن به احترام گذاشتن به او...

یک حالتی از قبول به، بی احترامی شدن و در همان حال

به بی احترامی کننده ات، اجبار به‌ احترام گذاشتن را عادت کرده بود.

وقتی بزرگ تر شد، در محل کار به رئیس و کارمندان بالادست احترام می گذاشت 

با این که رفتار اون رئیس ها را می دید که این را آدم حساب نمی کنند، 

ولی توجیه قبول به بی احترامی و با این حال احترام گذاشتن به اون ها... 

عادت شده بود.

.

همسایه ات سلام را تحویل نمی گیرد و با یک حالت نادیده گرفتن ات از کنار تو

رد می شود و گویا اصلا ناراحت است که تو به او سلام می دهی، ولی خود را

قانع می کنی که خب، همسایه است دیگه، بایست به همسایه احترام گذاشت.

 

اگر کسی به تو احترام نگذاشت، یک بار، دوبار، بار سوم، من هم به او احترام

نمی گذارم، هر کی می خواهد باشد، توجیه ندارد، گور باباش.

 

حسن آقا می گفت که این حرف را صد بار به خودم زده ام که «احترام در مقابل

احترام»، ولی باز هم در مقابل هر کدام از آن ها، یک نوع توجیه و یک جوری

خود را راضی کردن، باز هم نمی گذاشت که مثل اون ها، بی تفاوت به احترام

گذاشتن باشد، با وجودی که، درون اش ناراحت بود، از این بی احترامی ها… 

باز هم به اون ها احترام می گذاشت.

 

در کلاس نهم در مدرسه دارالفنون، معلم سئوالی کرد که حسن آقا می گفت که

من از اول فهمیدم و جواب را پیش خودم دادم، دو سه تا از بچه ها جواب را گفتند 

که معلم یا دبیر، گفت که نه درست نیست، ولی حسن آقا به خودش نمی توانست

نهیب بزند که خوب دیدی که جواب بقیه درست نبود، پس تو بگو... اما نگفتم.

پس از این که معلم جواب درست را گفت،‌ دیدم که درست گفته بودم ولی چرا

جرات نکردم که جواب را بلند اعلام کنم، نمی دانم، شاید یاد نگرفته بودم که 

نظرم را به گویم و یا 

کتک های سال های گذشته، اعتماد به اظهار نظر را هم، در من کشته بود؟‌

 

آقای دبیر می گفت که به کریستف کلمب گفتند که کی می تواند این تخم مرغ را

طوری روی میز بگذارد که سرپا و عمودی بماند؟

حسن آقا می گفت من فکر کردم که تخم مرغ را با ضربه ای ملایم به حالت

عمودی روی میز می کوبیم که ته تخم مرغ شکسته شود و تخم مرغ سرپا به ایستد.

هر کدام از همکلاسی ها چیزی گفتند که درست نبود و در آخر آقای دبیر،

همان حالتی را نشان داد که حسن آقا فکر کرده بود و گفت که کریستف کلمب،

تخم مرغ را ملایم روی میز کوبید، و تخم مرغ سر پا ایستاد...

 

حسن آقا می گفت که خودم از دست خودم ناراحت بودم و دلخور و حالت 

افسوس داشتم که فرصت را از دست داده بودم، که چرا من نظرم را در

کلاس مدرسه، به معلم نگفته بودم، ولی پیش خودم راضی بودم و اعتماد 

به نفس بیشتری به خودم پیدا کرده بودم که خب، 

من هم به اندازه کریستف کلمب، ابتکار و هوش و خلاقیت دارم پس...

این قصه ادامه دارد…  

..

سوز

۲۴ مهر ۱۳۹۷ -  16.10.2018