۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

سیاهی به پیشانی

سیاهی به پیشانی
..
تو دادی سیاهی‌، به پیشانی ات
که مردم‌، فریبی به دین داری ات
به هشتاد و چندی‌، نگشت عابدان را چنین
برابر دو تا شد‌‌، فریب کاری ات
ز ِ سعدی است‌، چو او‌، کس نبودست و نیست‌:
عبادت به جز خدمت ِ‌ خلق نیست
تو اِی لکه از مُهر‌‌، تظاهر‌، به پیشانی ات
صداقت به تسبیح و سجاده و دلق نیست
ازین لکه‌‌، برهان شده مردمان را چنین
که مُهر ِ ریا دارد این نابکار بر جبین
که او نادرست است‌، به اعمال و کار
خیانت به سر‌، رفته است در کمین
..
سوز
3 دی 1391 – 23.12.2012

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

رستاخیز خدا

رستاخیز ِ خدا
..
روز ِ رستاخیز‌، به بارگاه ِ خدا
من از  او چند سئوال خواهم کرد
پس چرا راحت و نعمت نه نهادی پیشم  
من به خود نآمدم اینجا‌‌، که کِشَم رنج و عذاب
خود فرستادی ام این جا‌‌‌‌، روی ِ این خاک ِ‌ زمین
همچو باغبان‌، که آماده نمود خاک و زمین
تا نهالی که نشاند اندر باغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، دوور مانَد از‌، سنگ و کلوخ
آب داد و هم او‌، کود به پایش آورد
بایدم راحت و نعمت‌، به بَرَم خوب و مهیا‌، می بود
تا که جان ِ من وُ جسم‌، در آن می آسود
قحطی یو‌، زلزله وُ‌، ‌سیل وَ یا خشکسالی
همزمان دفع ِ بلا‌، از مرض و از سرطان
روز و شب در طلب ِ‌ لقمه یه نان‌، در کوشش
با همه سعی یو تلاش‌‌، بآز فراوان نقصان
این همه درد و مرض‌، بهر ِ چه چیز آوردی
مردمان در همه دوران‌، همه در ظلم‌، همه در خفقان
سر به میلیون زند‌، انسان ِ‌ گرسنه‌، در زمین
تو چه داری که بگوئی بجز این: همه اند‌، در امتحان
این همه جوُر وُ ستم‌،‌ پُر شده در شهر‌، و در کشور ها
رحم نیست در دل ِ حاکم‌، به بزرگ یا به زنان یا طفلان
گر خداوند ِ زمینی یو زمان‌، در هر حال
گُنه از توست‌، که جهان پُر شده از گرسنگان
جنگ به پا کرده دو سه‌، تاجر ِ طماع و حریص
چند کرور کشته شدند‌، بهر ِ دو سه‌، بی وجدان
گر تو می خواستی‌، آنوقت «دو سه تا» می مُردند
دست بیرون ننمودی‌، وَ به پشت ِ‌ کمرت شد پنهان
گفته شد‌، اَجر وُ جزا‌، توی ِ جهان ِ‌ دگری است
خوبی یو‌، کار به جهان ِ‌ اول‌ وُ‌، وعده اش در رضوان
در بلا ها که طبیعت به سر ِ‌ مردم زد
از همه جای ِ جهان جمع شدند‌،‌ هم به کمک، هم‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درمان
خدمت ِ مردم وُ مشگل بگشودن‌‌‌‌، هنری والا هست
خدمتت چیست و چه مشگل تو گشودی ز ِ انسان
کار ِ‌ گمراه نمودن‌، تو اجازت دادی
ور نه از روز ازل‌، جان بشدی از شیطان
من اگر جای ِ تو این جا‌‌، به توان می بودم
همه در صلح و صفا‌‌، همه در امن و امان
نمره یه کار ِ تو را «صفر» دَهَم‌، مردودی
درس ِ انصاف برو یاد بگیر‌، از انسان
..
سوز
26 آذر 1391 – 16.12.2012

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

من بدنبال ِ خدا می گردم

من بدنبال ِ خدا می گردم
..
آنکه بی رنج مرا‌، می بَرَدَم سوی ِ بهشت
آنکه هیچ ندارد شکی‌، از آنچه آفریدست‌، بنام ِ انسان
آنکه رنجم ندهد بیش مرا‌، تا بیازمایدم‌ از‌،‌ صبر و توان
آنکه تایید نخواهد از من‌، تا چه اندازه به درد‌، پایدارم
اگر از درد و بلا‌، پیروز در آیم بیرون
این منم بر قدم ِ‌ بعدی یه او‌، فرماندار
او به ناچار مرا سوی ِ‌ بهشت خواهد بُرد
گر بلا های ِ زمان را نتوان طاقت داشت
باز هم من بدَهَم‌، خط به خدا‌، که چه کار باید کرد
او به ناچار مرا‌،‌ راه به دوزخ باید
قادر است وُ‌، مهربان است وُ‌، رحیم
پس بهشتم دهد او‌، هیچ نیآزارد وُ‌، چون هست کریم
کَرَم وُ بخشش از آنجاست که بی مُزد و عوض می بخشی
گر، به پاداش ِ‌ عمل‌، راه ِ بهشتم باز است
این که مُزد است به کار‌، هست روالی ز ِ قدیم
من بدنبال ِ خدا می گردم
..
سوز
26 آذر 1391 – 16.12.2012

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

که راز چشم تو چیست؟

که راز ِ چشم ِ تو چیست؟
..
از او پرسیدم ای جان‌، که راز ِ چشم ِ تو چیست
که برقش‌،‌ در درون ِ‌ من بدون واسطه چون سیل جاری ست
تپش آرد به قلبم توی ِ سینه‌،‌ مثال ِ‌ مشت بر خُم
دَوَد گرما به رگ هایم‌،‌ چو آب ِ‌ جوش جاری ست
به زانو ها می شوم من سست و لرزان
که از پیش ات توان ِ رفتن ام نیست
کلامی گر بخواهم‌، از تمنایم بگویم
نفس پس می زند‌، آنگاه توان ِ گفتن ام نیست
تکان خوردن ز ِ جایم‌، چو پا هست سست و لرزان
توان از دست داده‌،‌ وَ پای ِ‌ رفتن ام نیست
کبوتر وار چو بر دامی ز ِ تور افتاده باشد
به فکرم در تلاشی بر فرارم‌،‌ چاره ام نیست
چو بشنید این سخن ها از لب ِ من
نهاد انگشت بر لب‌‌، گفته ام هیس
..
سوز
27 آبان 1391 – 17.11.2012

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

سیمین و وطن

سیمین و وطن
..
سیمین، ز ِ ری است به بهبهان‌، شد‌ آواز
شعرش چو خودش‌، عیان بدارد صد ناز
با شعر وطن‌، به مردمان داد پیام
در ساخت وطن‌،‌ تلاش همی باید باز
..
سوز
11 مهر 1391 – 02.10.2012

------------------
دوباره می‌سازمت وطن
سیمین بهبهانی
.......
دوباره می‌سازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می‌زنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره می‌بویم از تو گل
به‌میل نسل جوان تو
دوباره می‌شویم از تو خون
به‌سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه می‌رود
به شعر خود رنگ می‌زنم
ز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُرده‌ام
به‌گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
به‌نعرۀ آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می‌بخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز می‌کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّ‌الوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز می‌کنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
به‌جاست کز تاب شعله‌اش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
۲۰ اسفندماه ۱۳۶۰

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

گِل مالی برای امام حسین (ع)


گِل مالی برای امام حسین (ع)
..
گِل مالی به سرو صورت و غلطیدن در حوضچه های گِل‌، آیا همدردی با امام حسین (ع) است؟
آیا امام حسین (ع) را در گِل غلطانده بودند که اینان خود را چنین می کنند؟
آیا گِل مالی به سرو صورت‌، عزاداری برای امام حسین (ع) است؟
این رفتار ِ دور از عقل و منطق‌، هم جلوه ای غلط از امام حسین (ع) را نشان می دهد
و هم ارزش او را با این طرفداران و با این کارهای بدور از دلیل‌، پائین می آورد و کم می کند.
آیا زنجیر زدن به پشت ِ شانه ها و کِتف‌، و خونین کردن این جا ها همدردی و عزاداری
برای امام حسین (ع) را نشان می دهد؟
آیا با زخمی کردن کِتف و شانه ها و سینه‌، دردی از امام حسین (ع) کم می شود‌، و
آیا رحمتی برای امام حسین (ع) نوشته می شود؟
اگر چند تا حمد و سوره برای شادی روح امام حسین (ع) بخوانند مفید تر است برای
آن آقا‌، یا زخمی کردن ِ خود و خود را در گِل غلطاندن؟
بقول ِ شاعر‌، ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی ـ‌ این ره که تو میروی به ترکستان است.
.
اگر بچه یه شما‌، پدر‌، مادر‌،‌ برادر‌، خواهر و یا دوست شما زخمی شود‌، شما به جای
این که به او کمک کند‌، شروع می کنید خود را مثل او زخمی کنید که همدردی تان را
نشان بدهید و بگوئید که چون تو زخمی شدی‌،‌ منهم خودم را مثل تو زخمی کردم؟
.
اگر امام حسین (ع) الگوی شماست‌،
آزادگی و مردانگی و شجاعت او و کنار نیامدن با یزید زمان را الگوی خود قرار دهید!
از سخنان امام حسین (ع) است که: اگر دین ندارید لااقل آزاده مرد باشید.
انتخاب راه ِ امام حسین (ع) روح آن بزرگوار را شاد می کند و او می بیند که پیروانی دارد
که راه او را می روند‌، می بیند که خون او درخت ِ آزادی را آبیاری کرده است.
و این درخت‌‌‌‌‌‌‌، شاخ و برگ های بسیار زیاد دارد و میوه داده است‌، پس با غرور به اثری
که از خود بجای گذاشته است نگاه می کند. مانند باغبانی که درختی کاشته و آن
درخت ِ پربار و پر شاخ و برگ را می بیند و به خود افتخار می کند‌‌. از آن باغبان
نامی به جا نمی ماند‌، ولی نام امام حسین (ع) به عنوان آزاد مرد و طرفدار راستی و
درستی در تاریخ ماندگار شده است.
امام حسین را یاری دهید‌،‌ عقیده های او را دنبال کنید‌، با ظلم و حق کشی مبارزه کنید،
به امام حسین (ع) نشان دهید که پیروان راستین و عاقل و کوشای او هستید.
..
سوز
05 آذر 1391 – 25.11.2012 – 11 محرم 1434

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

عشوه و ساقی

عشوه و ساقی
..
ساقی پیاله ام ، پُر از شراب کن
اندوه را به می ام، چون سراب کن
یاقوت ِ لبت چو لعل ِ شراب‌، کن هدیه ای
بوسی بده، صدقه وار وُ ، ثواب کن
.
آن رقص ِ‌ چرخ ِ‌ کمر در‌، خَم ِ گریز
وآن نگاه ِ گوشه یه چشم ِ غمزه ریز
وان غنچه یه لب، به هنگام ِ نوش
وان عشوه ها یه متبسم وُ، ریز ریز
.
این دل به تقلا فکَند و شور
حالی به بَرَم‌، دارمت چو حور
از ناز ِ گوش ِ چشم، در جای مانده ام
عشق است به بَرَم، غم، فتاده دور
.
عسل ز ِ چشم ِ تو، به رنگ بُوَد خجل
تیر ِ نگاه ِ تو، تیز می رَوَد به دل
درد و سوز  ِ دلم، ز ِ تیر ِ نگاه ِ تو
شیرین نماید وُ خواهم هماره اش به دل
.
ناز ِ مژگان ِ بلند ِ تو، یار می کُشَد
قلب ِ گرفتار ِ مرا، به دنبال می کِشَد
خواهم نگاه ِ محبتی، از تیر ِ نگاه ِ تو
قهر‌، اَر بُوَد همره ِ نگاه، زآر می کُشدَ
..
سوز
۰۶ تیر ۱۳۹۱ -  26.06.2012

نگاه

نگاه
..
نگاه که به خشم آلوده است، یار می کُشَد
لبخند به همرهش که شد، دلدار می کُشَد
یک کم از گوشه یه چشمت، مهربان نگاه
صد حلقه بگوش، در بَرَت‌، دلدار می کِشَد
..
سوز
05  تیر 1391 – 25.06.2012

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

ریا کاران

ریا کاران
..
من از فراق ِ جانان به جان آمدم کنون
از بساط ِ دین فروشان‌، دوان آمدم برون
گر نیک‌، بر فکر و کَرد و زبان ِ من حاکم است
ظاهر چه باشدم ‌، دین ِ راستین دارم از درون
.
ملّا و آخوند و مفتی‌، به تقوا‌، نما دارد از برون
در پیش ِ مال و هوس اما‌، بیچاره باشد و زبون
با قصه های ِ « خدا فرموده است» به کار است و کوش
تا‌، مال به نام ِ خدا‌، ز ِ دست ِ مردم‌، روان آورد برون
..
سوز
25 اسفند 1389 – 16.03.2011

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

تماس با کنسول


تماس با کنسول
..
روز ها فکر من این است وُ همه شب سخن ام -
که چرا نمی شود‌، به کنسولات زنگ بزنم -
یا که اشغال بُوَد‌، وقت ِ تماس آن تلفن -
بوق ِ آزاد که زد‌، کَس نشنیدست سخنم -
چون پیام گیر نداشت‌، باز نشد حرف بزنم -
تا که ایمیل زدم‌، آدرس ِ آن در صفه اش -
بعد ِ‌ چند روز ندادند جواب تا چه کنم -
مانده ام تا که چه سان‌، حرف به کنسول بزنم -
راه به کنسول دراز است و طویل تا شَهَرَم ** ـ
گر نیایند دو سه تَن بَهر ِ جواب با تلفن -
نکند سود‌، اگر پاره کنم پیرهنم -
گاه‌، دو کشور به تفاوت و زمان‌، تعطیل است -
هر دو تعطیل بر این جاست‌، چه سان چاره کنم؟ -
مُهر ِ‌ کنسول شده، چاره یه من در غربت -
من از این در‌، به که نالم‌، به جز از هم وطنم؟ -
..
سوز
28 شهریور 1391 – 18.09.2012
** شَهَرَم = شهر من 

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

مادر ۵

مادر - ۵
..
مادر جان‌، قلب ِ تو جایگاه بسیاری از نگرانی هاست.
محل ِ بسیاری از تحمل هاست‌، پُر از بسیاری از گذشت هاست.
همیشه با دعا ها و آرزوهای بسیار برای ِ سلامت و سعادت ِ فرزندت همراست.
اگر پرستاری‌، دکتری‌، عابدی برای خدمت‌، بر بالین ِ مریضی نشسته است‌، در
ازای چیزی است که از آن پرستاری‌، و مریض‌‌، به او می رسد. ولی نگهبانی و مراقبت ِ
تو بر بالین ِ‌فرزند ِ بیمارت‌، برای چیزی و عشقی است که تو به او می دهی.
زمان و عمر و آسایش ِ خود را به او می دهی و در عوض از او چیزی نمی خواهی.
خدمت ِ داوطلبانه و رایگان تو را‌، چه چیزی در دنیا برابری می کند؟
هیچ چیزی هم ارزش و هم سنگ با این عشق و گذشت و فداکاری های تو نمی تواند باشد.
..
سوز
30 شهریور 1391 – 20.09.2012

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1500 سال عشق یا تحمل؟

1500 سال عشق یا تحمل؟   ..
یک برداشت برای اسکلت زوجی که 1500 سال دست در دست هم دارند 
خبر از:  انجمن زنان در بند
«بقایای باقیمانده از اسکلت یک زوج از دوران روم باستان نشان می‌دهد این زن و مرد 
یک هزار و 500 سال دست‌های یکدیگر را گرفته‌اند... یک حلقه برنزی 
در انگشتان زن دیده می‌شود و به نظر می‌رسد که این زن در حال نگاه کردن به مرد است».
..
از دید و نگاهی دیگر:
به نظر می آید اسکلت سمت ِ دست راست ، زن باشد ، شاید

استخوان های درشت تر میان بدن – لگن خاصره – دلیلی برای آن باشد.
ولی از حالتی که این دو تا اسکلت با هم دارند ، نشان می دهد که
دست راستی ، زن است و دست چپی مرد باید باشد.
حالا چرا ؟
به چند دلیل:
از قدیم هم مرد دست راست زن بوده و زن سمت چپ مرد راه می
رفته است .
مرد می گوید (دست چپ ِ ما):
آه عزیزم ، نمی دانم چطور شد که کار به این جا رسید ، من واقعن
متاسفم که باعث شدم تو هم توی دردسر بیافتی و با من در این جا
زنده بگور شوی . می خواهم بدانی که هر کاری که کرده ام از روی
وجدان پاک و عدالت خواهی و رعایت انصاف بوده است ، ولی خوب
حاکم ِ ظالم که مال مردم را مال خود می داند و جان مردم را در خدمت ِ
خود می خواهد و برای هیچ انسانی غیر از خودش ارزش قائل نیست ،
نمی تواند صدای حق طلبی را بشنود و هر صدای آزادی خواه را ،
دشمن ِ خود می داند. و هر آزادی طلب را به تیغ ِ جلاد می سپارد.
من شرمنده هستم که به روی ِ تو نگاه کنم و تمام ِ وجودم پُر از
تاسف است که چرا باعث شدم توهم گرفتار شوی.
.
زن می گوید (دست راست ِ ما):
آه عزیزم ناراحت نباش ، کاری که تو کردی کاری درست و انسانی بود
و هر کاری که تو درست بدانی از نظر من درست است .
من ترا دوست دارم و تا مرگ هم با تو هستم و در گوش مرد می گوید
که تو عشق من هستی و همانطور که گفته ام عاشقت هستم و
تا لب گور با تو هستم ، وقتی می گویم تا لب ِ گور ، نه اینکه فقط
تا لب گور ، منظور من این است که تا توی گور هم با تو هستم ،
من سرم را روی شانه ات می گذارم که آرامش ِ من است .
من ترا همیشه دوست دارم ، همانگونه که هستی.
بیا دستم را توی دستت می گذارم که تا ابدیت با هم باشیم .
بدون تو دنیا برایم ارزشی ندارد و نمی خواهم زنده بمانم .
و از این که در آخرین لحظات زندگی با تو هستم شادمانم .
.
فکر می کنی این حاکم ظالم تا چه زمانی می تواند به ظلم خود
ادامه دهد . او مال مردم را بالا کشیده و خودش میداند که کاری
بر خلاف ِ اخلاق و انصاف انجام داده است و همیشه در فکر و
در ناراحتی به سر می بَرَد . او سر ِ سالم به گور نمی بَرَد .
تو برای حق و عدالت مبارزه کردی و من موافق تو بودم .
پس ما با هم هستیم در زندگی و در عشق و در مرگ .
فکر کن اگر چند روز ، یا چند ماه بیشتر
، با ذلت و خواری زندگی
می کردیم چه ارزشی داشت ؟ خودمان از خودمان بدمان می آمد ،
.
ما با آزاد خواهی و حق طلبی مان ، خودمان و روحمان ، راضی و شاد است ،
ما باهم بوده ایم و با هم می میریم .
عزیزم ، سرم را روی شانه ات می گذارم تا در کنار تو آخرین لحظات
عمرم را سپری کنم ، ما با هم بوده ایم ، حالا باهم هستیم و تا
ابدیت باهم خواهیم بود

26.10.2011
...



از دید و نگاهی دیگر:
از قدیم هم مرد دست راست زن بوده و زن سمت چپ مرد راه می
رفته است .
مرد شانه هایش را بالا کشیده و رویش را به طرف دیگر گرفته و از دست
حرفهائی که زن می زند کلافه شده و نمی داند چکار کند ، و به نظر می آید
که شاید مرد ، دستش را روی دلش گذاشته و دارد می خندد ، یا از این همه
نق و نال و شماتت زن دچار دل درد شده است و یا دارد به حالت ِ ناچاری و
استیصال می گوید : آخه میگی دیگه چیکار کنم ؟
دست راستی ، هر دو دستش را روی کمرش گذاشته و سرش نسبت به
بدنش خیلی بطرف مرد جلو آمده است و دارد در گوش مرد با حالت تحکم
و تشر زدن صحبت می کند و حالت کشیدگی گردنش به طرف مرد
حالت اعتراضی دارد. در حالی که شانه راستش را بالا آورده و چانه اش
نزدیک شانه اش شده است و حالت حق به جانب بودن را نشان می دهد.
.
خلاصه تا توی گور هم ول نمی کند و مرد بیچاره را راحت نمی گذارد.
25.10.2011
..
سوز