شعر با من ، از شاعری ناشناس
..
بيا تا ليلي ومجنون شويم افسانه اش با من
بيا با من به شهر عشق رو كن خانه اش با من
بيا تا سر به روي شانه هم راز دل گويم
اگر مويت چو روزم شد پريشان شانه اش با من
سلام اي غم سلام اي آشناي مهربان دل
پر پرواز وا كن چون پرستو لانه اش با من
مگو ديوانه كو زنجير گيسو را ز هم واكن
دل ديوانهِ ديوانهِ ديوانه اش با من
در اين دنياي وا نفساي حسرتزاي بي فردا
خدايا عاشقان را غم مده شكرانه اش با من
مگو ديگر سمندر در دل آتش نمي سوزد
تو گرمم كن به افسون گرمي افسانه اش با من
چه بشكن بشكني دارد فلك در كار سرمستان
تو پيمان بشكني نشكستن پيمانه اش با من
.. .. ..
هماهنگی های دیاپازونی
شبیه گوئی
..
بزن از مِهر تو لبخندی، چو پروانه، به دورت گشتنش با من
مرا شمع شب خود کن، به پای تو، تاصبح بیدار بودنش با من
تو ساقی شو شرابم را، دو صد پیمانه زان را خوردنش بامن
تو ماهم شو، شب و در آسمان ها بودنش با من
به مِهر از گوش چشم خود، نگاهم کن، از آن خوش بودنش بامن
جفا کردی ، طریقت وار، نه رنجیدن و، نه کافر گشتنش بامن.
..
سوز
30.01.2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر