۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

اعتماد صد در صد نه - ۱


اعتماد صد در صد نه - ۱
.
گروه اسب، خورده شدن با پیشانی به درخت.
..
حسن آقا تعریف می کرد که در دورانی که شاگرد هنرستان صنعتی تهران بود، دوستی
داشت بنام «س» که با دو نفر دیگر از شاگردان ِ همان کلاس، دوستی شان طولانی بود.
این دوستی از کلاس اول هنرستان یعنی معادل دهم دبیرستان بود، بعد از کلاس
نهم دبیرستان، می شد به کلاس اول هنرستان صنعتی رفت.
در رشته مکانیک اتوموبیل دو کلاس پارالل بود و همشاگردی های همان کلاس، با هم
به کلاس بالاتر می رفتند و این دوستی در کلاس بالاتر هم ادامه داشت.
حسن آقا، آقای «س» و دوستانش را بنام گروه «اسب» می نامید.
حرف اول نام این دوستان، « ا » و «س» و «ب» بود که باهم می شد «اسب».
«س» تعریف کرده بود که یک روز سه تایی داشتند توی خیابان پهلوی، بالاتر از میدان
ولیعهد قدم می زدند و صحبت از با چشم بسته راه رفتن بود.
یکی می گفت: شب که می خواهد برود از یخچال آب برای خوردن بردارد، دیگر چراغ را
روشن نمی کند، چون مسیر و جاها را از حفظ است و در تاریکی به سمت یخچال می رود
و در یخچال را که باز می کند، چراغ یخچال روشن می شود و... بعدش بر می گردد به
سوی رختخواب.
آن یکی می گفت: آره شنیده ام که خلبان های جنگی هم یک دوره آموزشی در کابین خلبان
برای «هدایت کور» دارند. یعنی که اگر هواپیما دچار نقص فنی شد و کابین خلبان را دود
فرا گرفت، خلبان ها بدون اینکه درست چیزی از دستگاه ها را به بینند، باید بتوانند هواپیما را
هدایت کنند و بزمین به نشانند.
بعدش «ب» به «س» گفت: خب الان این پیاده رو پهن و عریض است، آیا می توانی با
چشم بسته بیست، سی قدم راه بروی؟ «س»‌ هم گفته: خب آره، ولی اگر راه را کج رفتم،‌
شما به من بگوئید که من یکدفعه نه افتم توی جوی آب، یا نخورم به دیوار...
آن دو دیگر هم قبول می کنند و «س» با چشمان بسته، شروع می کند به راه رفتن، بعد از
چند قدم «س» سئوال می کند که آیا راه را درست می روم؟ و «ب» گفته آره، برو، ادامه بده.
ناگهان «س» سرش با پیشانی به درخت می خورد و آن دو دیگر می خندند.
«س» با ناراحتی می گوید: پس چرا به من نگفتید که دارم به درخت می خورم؟
«ب» می گوید یعنی تو، چشمت را باز نکردی و به اطمینان ما همانطور چشم بسته
می رفتی؟ خب باید از لای چشم هم نگاهی به جلو می کردی!
«س» گفته،
خب قرار بود من با چشم بسته راه بروم و نمی خواستم در کارم درست نباشم و
قرار بود شما به من خبر بدهید.
«ب» خنده کنان گفت:
خب تو نباید به حرف ما اطمینان می کردی و با چشم بسته راه می رفتی.
«س» با اعتراض به « ا » گفت: خب تو چرا چیزی نگفتی؟
« ا » با خنده ای زورکی، سرش را به چپ و کمی پائین چرخاند و شانه ها را
بالا کشید و چیزی نگفت.
«س» فکر می کرد حتمن «ب» مانع شده که « ا‌ « چیزی بگوید.
«س» رفت تو خودش و بیشتر، از حرفهای آن دو دیگر چیزی یادش نیست
و همه اش فکر می کرد که چرا من باید تا این اندازه به اون ها اطمینان می کردم
که برای اطمینان خودم،
یک دفعه هم از لای چشم به مسیری که می روم نگاه نکرده ام.
پس بخودش گفت، به دیگران نباید صد در صد اطمینان  داشت،  
و فقط باید خودت همه چیز را امتحان کنی…  
و روی فکر و تصمیم خودت عمل کنی.
بعدش یاد کلاس چهارم ابتدائی و شکستن دندان جلو، افتاده بود...
..
سوز
۱۶ مهر ۱۳۹۴ – 08.10.2015

هیچ نظری موجود نیست: