۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

چو مستان

چو مستان
..
بیا مستم کن ای ساقی، که مستان مِى به دست اند
که مستان، فارغ از فکر و مکان و جامه هستند
درون ِ یک فضای ِ بی جواب،‌ چون سایه هستند
گَهی این جا، گَهی جای ِ دگر، از باده مست اند
به فکر ِ مِی، نه شکل و روی ِ آن پیمانه هستند
كه با مِى، بى خود از فكرند وُ، آن باشند، كه هستند
و جام خود بلند آرند به، نوش...، با آن كه هستند
نه از دين اش به پرسند يا، كه را...، پيمان به بستند
همه بر يك نظر دارند، و آن، اين است كه مست اند
به هر، جایش که راحت تر نمود،  آن جا نشستند
نه در روی زمین، نه در هوا، نه خانه هستند
برای خواب، نه در فکر تشک، یا یک لحاف ِ ساده هستند
نه چون، عاقل نمایانی، گَهی این را، گَهی آن را پرستند
که از مست بد بگویند و، گَهی آدم، گَهی شیطان پرستند
به نازم حال مستان را، که در فکر و هوای حال هستند
..
۰۶ آبان ۱۳۹۵- 27.10.2016

هیچ نظری موجود نیست: