۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

دوستت نه دارم

دوستت نه دارم
..
درون ِ خلوت ِ کوچه
قدم هایم صدا می داد
تو گوئی از میان کوچه های ِ خلوت ِ قلبم،
ز ِ تنهائی ندا میداد
صدای ِ این قدم هایم
شدند تکرار و باز تکرار
نمی خواستم شنیدن، باز صدایش را
ولی باز بهتر بود، شنیدن از صدائی که
چو بر می خواست، ز ِ یک آوار
ز ِ آوار از بنائی که من داشتم، بنام عشق
و یا یک، خانواده با، زن وُ  با، سه چهار فرزند
به یک تنها کلامی بد، خرابش کرد، بهم در ریخت، چنان آوار
صدای این قدم هایم، اگرچه باز، تکرار ِ تکرار است
ولی دارد صدائی که، از آنسوی دیوار نومیدی ست،
که می پوشد صدای آن،
صدای ِ آن بنائی که پس از سی سال، شدست آوار
فقط یک کلام است آن، برای این همه سالها، خط ِ پایان
فقط یک واژه گردیده، خط ِ پایان
برای این همه سالها
که پنداشتم، که من مردی که سالها باشد، که می کوشم
برای همسر وُ فرزند ِ خود، همواره می جوشم
نه فرزندم کلامی خوش، گویدم در گوش
برای کم، هواداری و دلگرمی، پدر را که گرفتار است،
نه بانوئی که سی، هفت سال، برایش، جان فشان بودم
کلامی که بنا بنهاد، دو تائی زندگانی را «دوستت دارم»
و یک تغییر، کمی کوچک، بنام «نه» در آن پیدا «دوستت /نه/ دارم»
جدا سازد پس از سالها، «دو با هم» زندگانی را
چنان نیرو بُوَد در یک کلامی، این چنین کوچک بنام «نه»
و آیا این زندگی باشد؟ که با این دو حرف  ِ بی ارزش
بنام «ن» و بعدش «ه» ، دگر بیشتر نمی ارزد، کلام ِ عشق
دگر هیچ است وفاداری
دگر هیچ است تلاش هایت و کوشش ها
برای بر نشانیدن، خط ِ لبخند، به روی یار؟
کجا پس می توان بشمرد، بدهکاری و اقساط را
برای کلبه، کاشانه، که یار ِ من در آنجا بود
آیا برای که؟ در این سالها، دوشیفته کار می کردم
بدهکاری برای بانک و هم ماشین
تحمل ها و سرمای زمستان را، با سر ِ انگشت، لاله های گوش، نوک ِ بینی
و گرمای تابستان و پاک کردن، عرق های پیشانی به دست هایم و یا دستمال
اضافه ها شنیدن از رئیس و باز تحمل ها
و از مردم شنیدن ها و نشنیدن
کجا رفتند همه اینها؟
برای چه، تحمل ها؟ برای چه، به خفت ها، تن سپردن ها ؟
برای این دو تا حرف بهم چسبیده، بی معنی و پر اسرار ؟
همین حالاست که احساسم ازین افسوس
برایم می نماید خود،
چرا پس من، چو همکارم
نرفتم در پی یه عشق وُ، به فکر خود نبودم من؟
چرا، چون خانه را محبوب می داشتم
چرا، چون خانه را من دوست می داشتم
چرا، چون خانه را، با دلبری در آن، معشوق می دانستم
چرا هر لذتی را من، بدون یار در آن خانه، مردود می دانستم
چرا، دیده را از دیدن ِ پیکری زیبا، من کور می خواستم
چرا پس لبخندکی شیرین، به غیر از یار، ناجور می دانستم
به فکر ِ خود، آنجور نمی خواستم
به فکر ِ خود، فقط خود را نمی خواستم
به فکر ِ خود، هر آن چیز را با...، بجز با یار دور می خواستم
چه بودست آن؟ همه فکر وُ همه رویا
چه بودست عشق، همه حرفهای بی معنا؟
وفاداری، زن و شوهر، پدر فرزند
همه در هم، همان ها قالبی باشند، که در بند می دارند مردی را
پدر نامش، و یا همسر، که مانند است به یک اسبی، در بند ِ عصاری
بدور خود همی گردد و یک چشمش به بیرون از مکان دارد
و چشم دیگرش را بسته می دارند، مبادا ماند او از کار
و آیا، از همان اول، به دو حرف، بیشتر نمی ارزید، تمام  کار ِ دنیا هم
و آنهم «نه» همی باشد، که از اول نمی بوده و در آخر نخواهد بود
همانند همین «بیگ بنگ» که از هیچش پدید آمد
و هیچ است بنگ ِ آن، در آخر وُ  پایان
..
سوز
دوشنبه 09 دی 1392 – 30.12.2013

هیچ نظری موجود نیست: