۱۳۹۹ فروردین ۱۰, یکشنبه

بی تو، هم…

بی تو، هم… 
..
بی تو، هم آفتاب در آید
بی تو، هم مهتاب بر آید
بی تو، هم بلبل به خواند
با تو، اما آفتاب گرمای دل پذیر تری داشت
نور مهتاب زیبا تر می نمود و خیال انگیز تر بود
چهچه بلبل خوشایند تر می نمود
چهچه اش اما، حالا سئوال برانگیز است
چرا می خواند؟ این چهچه چه معنی می دهد؟
مردم هم چنان این ور و آن ور می روند
برای شان مهم نیست که تو بودی، یا حالا نیستی
اون موقع روی سنگ های موج گیر کنار ساحل نشسته بودیم
گنجشکی داشت به بچه اش  خوراکی می داد
بچه گنجشک، تند تند، ریز پر می زد و جریک جریک می کرد
چقدر این کار مادر گنجشک زیبا می نمود
به تازه گی که دیدم بچه گنجشک، ریز پر می زند برای خوردنی گرفتن
کار بچه گنجشک، لوس به نظر می رسید
کار گنجشک مادر، یک کار تکراری و غریزی

گنجشک ها همان هستند که بودند
آفتاب و مهتاب همیشه همین طوری بوده اند
قبل از من و تو... و بعد از من و تو
مردم هم، همچنان با کمی عجله، این ور و آن ور می روند
از این که تنها نشسته ام و آن ها را نگاه می کنم
نه کسی خوشحال می شود و نه کسی برایش سئوال است
اون موقع هم که با تو بودم، مردم همین طوری بودند

حالا چه فرقی کرده است که زیبائی ها رفته اند
هیچ، دنیا و دور و بر،‌ فرقی نکرده اند
شادمانی من، دید مرا، زیبا بین کرده بود
حالا هم می توانم همان چیز ها را زیبا به بینم
شادمانی دیگری برای خود پیدا می کنم
چیزی فرقی نکرده است، دید من فرق کرده است
شادمانی های فراوانی را، می توانم مهم بدانم
و باز هم از زیبائی ها لذت ببرم و شاد باشم
..
سوز
۰۹ فروردین ۱۳۹۹ -  28.03.2020

هیچ نظری موجود نیست: