برق ِ نگاه
..
برق ِ نگاه ِ تو ، در کوچه ای طولانی با دیوار های بلند و درختان اقاقی ِ بنفش ،
و بوی ِ دل انگیز ِ گلهایش ، در امتداد ِ آن ، چنان مرا تکان داد که ، تو گوئی
درونم سیل ِ هراس ها و نشاط جاری شد. گنگی یه حالت ِ خودم را می دیدم.
.
نمیدانم دست پاچه بودم یا نگران ، نگران ِ اینکه تو داری میروی یا می خواستم
با عجله ، یه کاری کنم که از تو دور نشوم ، یا تو از من دور نشوی.
نگاه ِ تو از وجودم چیزی را چنگ زد و جارو کرد و با خود بُرد.
امواج ِ نگاهت را در حال ِ لمس کردن ِ وجودم حس می کردم و تو دور شدی.
.
این دیدار آنچنان شیرین و رویائی بود که خیال ِ دیدن ِ نگاه ِ تو ، و رویای ِ تکرار ِ
مجدد ِ دیدن ِ آن نگاه برای ِ بیشتر لمس کردن
و بیشتر لذت بردن از این احساس ، مرا به خود مشغول کرد و تو رفتی.
ناگهان به خودم آمدم و در انتهای ِ کوچه یه بلند ، دور شدن ِ ترا دیدم ، به دنبالت
دویدم ولی دیگر ترا ندیدم. گشتم ، ندیدم.
حال امروز ، دومین روز است که از دیدن و دریافت ِ محبت ِ نگاه ِ تو ، در لذت هستم.
نخوابیدم ، دیشب بیدار بودم ، ترسیدم با خوابیدنم ، احساس ِ دریافت شده یه
نگاهت را از دست بدهم.
صورتم را نَشُستم ، به موهایم دست نزدم ، می ترسیدم آن اثری که از نگاه ِ تو
به من ، در موهایم و صورتم نِشَسته و بجای مانده بود ، پاک بشود.
اثر ِ نگاه ترا دوست دارم و نمی خواهم آنرا با شستن از دست بدهم.
گَرد ِ صورتم که آغشته به محبت ِ نگاه ِ توست ، می خواهم همچنان مرا بیشتر
در پیوند با تو نگاهدارد.
..
سوز
31 اردیبهشت 1390 – 21.05.2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر