۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

‫‫رویا


رویا
‫..
‫مرا آزرد ، برگشتن به بیداری
‫گفتم ای خواب ، چرا دیگر نمی آئی
.‫
بباغِ کوچه هایِ پَرچین دار و ، رو باز ِ تو ای خواب
‫به پَرچین ، نازک شاخه ی نیلوفران ، پیچ خورده پُر تاب
‫مَه آلوده شبی بود ، پُر از ، پَرتو ِ مهتاب
‫.
او نشسته ، پُر چین لباسی روشن و ، کرم بژ مایل رَنگ
اطراف تیره ، نزد او کمی روشن تر و مایل ، به آبی رَنگ
‫روی سوی دیگر داشت ، پیش رَوَم یا نه ، با خودم در جنگ
.‫
‫او بود در آن صحنه ، ولی نه ، در چنان دسترس
‫من کوشیده ام خود را ، و آغاز سخن ، پُر ترس
قلبم می تپید از شوور ، نیم نفس تند ، از شوق آن دیدار
مملو از ذوق ، پا به پا می گَردم دُور خود ، هم چنان پَرگار
.‫
‫می خواستم او را متوجه خود سازم ،
‫می خواستم دل خود به او به بازم
‫.
‫اما گویا او مرا نمی دید ،
برای خود ، از رویاهاش صحنه می چید
‫خود را آزاد می دانستم ، ولی نمی توانستم بسوی اش به رَوَم
‫گوئی ناپیدا بَند ِ شرم ، بسته است ، همه دوُر و بَرَم
.‫
‫چرا توان آن نداشتم بسویش به رَوَم ،
چرا پس او مرا نمیتوانست دید
‫این فضای مَه آلود آبی رنگ ،
خواب بود و بیداری ام بَر چید
..‫
‫سوز
11.08.2008

هیچ نظری موجود نیست: