در سایه یه شعر زمستان، اخوان ثالث
۱۳ دی−۲۳ بهمن ۱۳۸۷ -- 11.02.2009
خیال
..
سلامت را دو بااار پاسخ خواهند گفت
که آنها شاد و خندانند
به دل شادی ، به لب خنده ،
سعادت را، ز سیماشان نمایان است
به دل ها محرمی دارند ، به خانه همسری دارند
به عشق از ازل بیدار ، به سر ها عالمی دارند
که نیکی را در این پرگار ِ عالَم ، هسته می دانند
نگاهی را نمی بینی به سان ِ عاشقی خسته
ز عاشق های دل مرده ، گریزانند ، گریزانند
نه زارع را به هر کوشش ، دست هایش شده بسته
نه کارگر ، ز کار صبح تا شب ، به مزد کم ، بوَد خسته
در آن شهر خیال انگیز ، کَسی را، گر ، بکاری احتیاجی بود
همه ، درجا ، برایش همرهی باشند و یارانند
نه آفتابش گران باشد
نه ابری تیره آن را ، سایبان باشد
هوایش شاد باشد ، که باران شسته است اکنون
کمی اَبر ، و کمی خورشید
بسان تکه یه الماس ، قطره یه باران
نوک یک برگ آویزان ، بدیده می درخشد آن
تو فرعونی نمی بینی که قومی را اسیرانه
برای آرزوهایش ، سخت خواهان است
نه خاخامی یهودی را که ترس ِ ،
سبک بودن هدایا را ، زدست مردمی ساده
مسیح را بر صلیب آویز ، خواهان است
نه سامی را بدست شلاق ،
جزا جویان کَسانی را ، که او خوردست شرابی ناب
نه شمشیری هلالی تاب ، نهاده گردن مردم
به زور تیزی یه شمشیر ، براشان با چنین جبری
بهشت را مفت خواهان است
خیال کردن چه آسان است ، چه آسان است
..
سوز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر