۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

بیگانه

بیگانه
..
بیا با یکدگر ، مانند ِ یک بیگانه باشیم
چونان بیگانگان بی دلخوری از هم جدا شیم
چه آنان در نگاه ِ دور شدن نفرت ندارند
نثار یکدگر هم بر زبان ، لعنت نبارند
ز ِ کم یا که ز بیش ، آن در توان بود
همان کردم من آن را که ، همان بود
اگر کم بود در مقیاس ِ آن دخت ِ فلانی
تمام ِ همت و کَردَم ، همان بوده که دانی
نیاوردم اگر من در بَرَت چون تخت شاهی
به کوشیدم به مال و هم به جان ، از هر چه خواهی
تو گر ، میلت بُوَد بَر ، داشتن ِ بنز ِ سواری
پاسات چارده سال را ، نشمار گاری
تو در چشمان ِ من ، نیکو نمودی
به خُلق و ، روی خود ، دل را ربودی
تمام ِ کوششم هر بار ، این بود
شَوی راضی بر آنچه خواسته بودی
بزن آمال ِ سرکش را تو ، افسار
و گرنه می بَرَد آنجا کو ، ناخواسته بودی
اگر دارای ِِ دارا بوده ای ، یا در میانه
همان دیس ِ پلو و مرغ و نان را خورده بودی
چو خوردن ، هم لباس ، اکنون مهیاست
ز ِ کمبودت نگاهت را ، به دارا ها نمودی
نگاهت را به گردان ، در میان بی نوایان
چنانی بی خوراک و توشه و سقفی نبودی
به کن شکر خدا از آنچه داری ، از سلامت
نه پولدار ناخوشی غم خوار بودی
نه بی مِهر کودکی را یار بودی
..
سوز
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸ −26.05.2009 - Mai.06.2009 

هیچ نظری موجود نیست: