رستاخیز ِ خدا
..
روز ِ رستاخیز، به بارگاه ِ خدا
من از او چند سئوال خواهم کرد
پس چرا راحت و نعمت نه نهادی پیشم
من به خود نآمدم اینجا، که کِشَم رنج و عذاب
خود فرستادی ام این جا، روی ِ این خاک ِ زمین
همچو باغبان، که آماده نمود خاک و زمین
تا نهالی که نشاند اندر باغ، دوور مانَد از، سنگ و کلوخ
آب داد و هم او، کود به پایش آورد
بایدم راحت و نعمت، به بَرَم خوب و مهیا، می بود
تا که جان ِ من وُ جسم، در آن می آسود
قحطی یو، زلزله وُ، سیل وَ یا خشکسالی
همزمان دفع ِ بلا، از مرض و از سرطان
روز و شب در طلب ِ لقمه یه نان، در کوشش
با همه سعی یو تلاش، بآز فراوان نقصان
این همه درد و مرض، بهر ِ چه چیز آوردی
مردمان در همه دوران، همه در ظلم، همه در خفقان
سر به میلیون زند، انسان ِ گرسنه، در زمین
تو چه داری که بگوئی بجز این: همه اند، در امتحان
این همه جوُر وُ ستم، پُر شده در شهر، و در کشور ها
رحم نیست در دل ِ حاکم، به بزرگ یا به زنان یا طفلان
گر خداوند ِ زمینی یو زمان، در هر حال
گُنه از توست، که جهان پُر شده از گرسنگان
جنگ به پا کرده دو سه، تاجر ِ طماع و حریص
چند کرور کشته شدند، بهر ِ دو سه، بی وجدان
گر تو می خواستی، آنوقت «دو سه تا» می مُردند
دست بیرون ننمودی، وَ به پشت ِ کمرت شد پنهان
گفته شد، اَجر وُ جزا، توی ِ جهان ِ دگری است
خوبی یو، کار به جهان ِ اول وُ، وعده اش در رضوان
در بلا ها که طبیعت به سر ِ مردم زد
از همه جای ِ جهان جمع شدند، هم به کمک، هم درمان
خدمت ِ مردم وُ مشگل بگشودن، هنری والا هست
خدمتت چیست و چه مشگل تو گشودی ز ِ انسان
کار ِ گمراه نمودن، تو اجازت دادی
ور نه از روز ازل، جان بشدی از شیطان
من اگر جای ِ تو این جا، به توان می بودم
همه در صلح و صفا، همه در امن و امان
نمره یه کار ِ تو را «صفر» دَهَم، مردودی
درس ِ انصاف برو یاد بگیر، از انسان
..
سوز
26 آذر 1391 – 16.12.2012