خوش به حال خر
..
یکی می گفت خوش به حال خر،
نه به فکر خونه است، و نه به فکر تهیه خوراک و علوفه است.
جایش مهیاست، یه طویله ای داره که برایش ساخته اند،
یه مقدار کاه و یونجه هم جلویش می ریزن میخوره، یه باری
هم روی دوشش می گذارند می بره.
ولی بعدش راحت برای خودش یک جائی می ایسته و استراحت
می کند و می رود توی فکر و خیالات و خاطرات خوش،
که یک کره خری مثل خودش درست کنه یا با اون مادیان که
اسب سفید و قهوه ای هست و کپل پت و پهنی داره،
یک قاطر بسازد.
می گفت هر وقت خره رو نگاه می کنی، همچین تو فکر هست
که آدم خیال می کنه داره جبر و آنالیز حل می کنه.
ولی ما چی؟ صبح تا شب جون می کَنیم، کار می کنیم
عرق می ریزیم هم صاحب کار غرغر می کنه، هم خانم خونه
غرغر می کنه، دو تا چیز هم میگه که از نشادری که به
ماتحت خر می زنند بیشتر آدم را می سوزاند.
صاحب خره فکر می کرد: این الاغ نفهم فکر میکنه که من
کاه و یونجه بیخودی بهش میدهم، تازه بعضی وقت ها هم
جو بهش میدهم که زورش زیاد بشود، اما این خر بی شعور
را وقتی بار رویش می گذارم، دو تا که میشه چهار تا، کمرش
را خم می کند و پاهای عقبش را نیمه تا، می کنه و با عجله
جای پاهایش را عوض می کنه و چپ و راست میره که یعنی
دارم می اُفتم و دارم خودم را جابجا می کنم که نخورم زمین،
که من از روی اون، بار پنج و شش را بر دارم که با همون
چهار تا لنگه بار، تنبلی به کند
و این راه را تا اونجا سلانه سلانه راه برود.
هوم! خیال کرده، فردا با سیخ و درفش حسابشو می رسم.
اینقدر با نوک درفش ِ کفش دوزی کپل هاشو سوراخ می کنم
که از دردش تا پترپورت به دَوَد.
خره با خودش فکر می کرد، این یارو فکر می کنه ما رو خریده
و مالک جون و جسم ماست. یه کمی کاه خشک و یه ذره
یونجه می ذاره جلومون، گاهی هم یک مشت جو میاره
توی دستش به ما میده که قویتر بشوم، (اونم نه به خاطر
خود من، بلکه برای قویتر شدن و بهتر بار کشیدن من است)
و خیال می کنه خیلی به ما خدمت کرده است، و هر چی
دلش می خواد بار ما میکنه و انتظار داره که بار ِ یک تریلی را،
من ِ خر ِ بی چاره یه، یه لا قبا به تنهائی به کِشَم و آخ هم نگویم.
هوم! خیال کرده، فردا که دوتا لنگه انگور را گذاشت روی دوشم،
سومی و چهارمی را که خواست بذاره رویم، برایش رقص ِ آی
بدادم برس، آی دارم می افتم، آی بارم سنگینه رو می کنم،
که از اول زور زیادی نزنم که وقتی سربالائی ِ تپه رو بالا می روم،
توی اون راهِ مالروی گِلی، که بارون آمده و خیس اش کرده،
به من نگه مثل خر تو گل موندی. خوب چیکار کنم، گِل که هست
خوب چسبناکه، از بالا فشار بار روی کمرم هست،
از پائین هم پاهایم را باید از چسبناکی هایِ، گِل جدا کنم
و در هر قدمی کلی باید زور بزنم.
این یارو خرک چی، چی خیال کرده؟
خیال می کنه من نمی فهمم، و زیادی بارم می کنه،
ایندفعه هیچ چی بهش نگفتم، از فردا بهش می گم.
هر روز که میشه، میگه فردا بهش میگم،
میدونی که چند ساله گذشته؟
..
سوز
۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ − 05.05.2009
۱ نظر:
هر روز که میشه، میگه فردا بهش میگم،
میدونی که چند ساله گذشته؟
ارسال یک نظر