۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

خوش به حال خر

خوش به حال خر
‫‫..
‫‫یکی می گفت خوش به حال خر‌،
‫‫نه به فکر خونه است، و نه به فکر تهیه خوراک و علوفه است.
‫‫جایش مهیاست، یه طویله ای داره که برایش ساخته اند،
‫‫یه مقدار کاه و یونجه هم جلویش می ریزن میخوره، یه باری
‫‫هم روی دوشش می گذارند می بره.
‫‫ولی بعدش راحت برای ‫خودش ‫یک جائی می ایسته و ‫‫استراحت
می کند و می رود ‫توی فکر و خیالات و خاطرات خوش،
‫‫که یک کره خری مثل خودش درست کنه یا با اون مادیان ‫که
‫اسب سفید و قهوه ای هست و کپل پت و پهنی داره‌،
یک قاطر بسازد.
‫می گفت هر وقت خره رو نگاه می کنی، همچین تو فکر هست
‫که آدم خیال می کنه داره جبر و آنالیز حل می کنه.
‫‫ولی ما چی؟ صبح تا شب جون می کَنیم، کار می کنیم
‫‫عرق می ریزیم هم صاحب کار غرغر می کنه، هم خانم خونه
غرغر می کنه، دو تا چیز هم میگه که از نشادری که به
‫‫ماتحت خر می زنند بیشتر آدم را می سوزاند.
‫‫صاحب خره فکر می کرد: این الاغ نفهم فکر میکنه که من
‫‫کاه و یونجه بیخودی بهش میدهم، تازه بعضی وقت ها هم
‫‫جو بهش میدهم که زورش زیاد بشود، اما این خر بی شعور
‫‫را وقتی بار رویش می گذارم، دو تا که میشه چهار تا، کمرش
‫‫را خم می کند و پاهای عقبش را نیمه تا، می کنه و با عجله
‫‫جای پاهایش را عوض می کنه و چپ و راست میره که یعنی
‫دارم می اُفتم و دارم ‫‫خودم را جابجا می کنم که نخورم زمین،
‫که من از روی اون، ‫‫بار پنج و شش را بر دارم که با همون
‫چهار تا لنگه بار، تنبلی ‫‫به کند
و این راه را تا اونجا سلانه سلانه راه برود.
‫هوم! ‫خیال کرده، فردا با سیخ و درفش حسابشو می رسم.
‫‫اینقدر با نوک درفش ِ کفش دوزی کپل هاشو سوراخ می کنم
‫‫که از دردش تا پترپورت به دَوَد.
‫‫خره با خودش فکر می کرد، این یارو فکر می کنه ما رو خریده
‫‫و مالک جون و جسم ماست. یه کمی کاه خشک و یه ذره
‫‫یونجه می ذاره جلومون، گاهی هم یک مشت جو میاره
‫‫توی دستش به ما میده که قویتر بشوم، (اونم نه به خاطر
‫‫خود من، بلکه برای قویتر شدن و بهتر بار کشیدن من است)
‫‫و خیال می کنه خیلی به ما خدمت کرده است، و هر چی
‫‫دلش می خواد بار ما میکنه و انتظار داره که بار ِ یک تریلی ‫‫را‌،
من ِ خر ِ بی چاره یه، یه لا قبا به تنهائی به کِشَم و آخ هم نگویم.
‫‫هوم! خیال کرده، فردا که دوتا لنگه انگور را گذاشت روی دوشم،
‫‫سومی و چهارمی را که خواست بذاره رویم، برایش رقص ِ آی
‫‫بدادم برس، ‫آی دارم می افتم، آی بارم سنگینه رو می کنم،
‫‫که از اول زور زیادی نزنم که وقتی سربالائی ِ تپه رو بالا می روم،
‫توی اون راه‌ِ مالروی گِلی‌، که بارون آمده و خیس اش کرده‌،
به من ‫‫نگه مثل خر تو گل موندی. خوب چیکار کنم‌، گِل که هست
خوب ‫‫چسبناکه‌، از بالا فشار بار روی کمرم هست‌،
از پائین هم پاهایم ‫‫را باید از چسبناکی هایِ‌، گِل جدا کنم
و در هر قدمی کلی باید زور ‫بزنم.
‫‫این یارو خرک چی‌، چی خیال کرده؟
خیال می کنه من نمی فهمم، و ‫‫زیادی بارم می کنه،
ایندفعه هیچ چی بهش نگفتم، از فردا بهش می گم.
‫‫هر روز که میشه، میگه فردا بهش میگم،
میدونی که چند ساله گذشته؟
‫‫..
‫‫سوز
۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ − 05.05.2009

۱ نظر:

ناشناس گفت...

‫‫هر روز که میشه، میگه فردا بهش میگم،
میدونی که چند ساله گذشته؟