چشم
..
چشمان ترا دیدم ، از ضعف بلرزیدم
پا و بدنم سُست شد ، از جای نه جنبیدم
تیر ِ نگهَ اَت کُشتم ، من بیش نفهمیدم
هم بردگی یه کوی ات ، در جای پسندیدم
گویی همه یه عمرم ، دنبال تو گردیدم
بودم همه گم کردم ، در خویش ترا دیدم
زان خنده یه فتانت ، در فکر هراسیدم
چون حالت دامن کش ، از ناز ، ترا دیدم
رفت ات چو اشارت شد ، از جای جهانیدم
وین ترس جدا گشتن ، ز اوهام پرانیدم
هر لحظه برای خود ، امری ز ِ تو ، بر دیدم
من بنده یه داغی پی ، در پیش ترا دیدم
آن جاذبه یه عشقت ، زنجیر مرا دیدم
گردن شده دورا دور ، هر سوی کشانیدم
من راضی ِ دربانی ، مهر از نگه ات دیدم
نازان و دمی مخمور ، چشمت همه یه دینم
من مایل آن باشم ، تا اینکه جهان بینم
خدمت ، به شوخ چشمت ، گردد همه آئینم
..
سوز
26.03.2008
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر