۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

دیار

دیار
..
‫باشد چو ما دیاری ... در دام مانده باشد
‫از دست دین خروشان... ایمان ش رفته باشد
‫کان دین باستانی... با زور گشت هلالی
‫آن را، ز دست داده… وزین ، وا مانده باشد
.
‫بُت را شکست آنجا ، کین دست ساز ما هست
‫بُت را ساخت خیالی ، چون دیدنش محال است
‫آنرا که آرزو بود ، پیرایه یه خدا ساخت ‫
از مهر و از توان اش ، آنچه پسند ما هست
.
‫از زلزله به مُردند ، با سیل جان به دادند
‫توفان برُفت با باد ، جانها و مال دادند
‫از مهر او سؤال شد ، موهبتش کجا رفت
" ‫قسمت " ز بی جوابی ، این ظلم نام دادند
.
‫هر چیز مال اویست ، فرزند یا که خواسته
‫گر شد ، توانگری سر ، گفتند خدای خواسته
‫فرزند و مال چون رفت ، قحطی یو خشکسالی
‫چون چاره ای نداشتند ، گفتند خدای خواسته
.
‫نابودی یه هزاران ، چنین زیان و خسران
‫در لطف او نگنجد ، بر نیک داده فرمان
‫نیکش گرام داریم ، از فکر و گفت و کردار
‫در یاوری به مردم ، کوشیم تا رود جان
..
‫سوز
29.05.2005

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

تلاش

تلاش
..
هوشنگ عزیز
بهار شعرت را دوباره آغاز کن ، بهار ِ‌ زمان ، خود بخود
دوباره آغاز میشود .
‫و تو بهار شعرت را از نو شکوفه اش ده .
شاخه های اسیر باد شده یه پائیز و برگ از دست داده و در
بی برگی ‫زمستان و سرمای آن ، چوب خشکیده و شکننده شده ،
در بهار ، خود ‫را نشان میدهند و با عرضه یه شکوفه های نو ،
سردی یه زمستان ‫و محدودیت هایش را به خنده یه شکوفه
هاشان به مسخره می گیرند .
با عطر گلهاشان تلاش جدید خود را در زندگی جشن میگیرند
و بما نشاط و ‫تازگی القا ء می کنند.
از اینکه کاری بتوانم کرد که موجب شادی و سرور ِ غم ، بشوم ،
بسیار ‫خود را شاد خواهم یافت.
.
‫غم ، نبود شادی است .
غم نبود تحرک و سازندگی است.
‫غم ، نبود امید است.
.
‫با ساختن شعر جدید ، اطرافت را پُر کن ،
دنیا و فضای غم را پس بزن ،
‫هرچه بیشتر شعر و سروده و نوشته یه جدید وارد روز و شب ات
کنی ، جای ‫غم تنگتر میشود .
‫پُر کن روزت را به شعر و ساختن بناهای یه کلامی
وز ینت ‫های تمثیلی اش
‫در بایگانی یه اندیشه ات ، کلامی و یا ایده ای از چیزی به نظرت میرسد،
‫آنرا نگهدار ، سعی کن این علامت را بگیری .
آنرا بطرف کاغذ بکشانی، می بینی مانند نخی که یکسر آن در
دست توست و بقییه
در بایگانی مغزت ‫قرار دارد ، هر چه میروی همچنان با تو می آید.
.
‫خود را وقف پیدا کردن و پیاده کردن ایده هایت از گوشه های
تفکرگاه ذهن ‫عاشق و شاعرانه ات نما.
‫خوشحال میشوم بزودی از نوشته های جدیدت خبر
داشته باشم و لذت ببرم.
.
‫آنچه بنظرت زیبا می آید و بیان کردنی است ، بنویس .
‫هر نوشته ای که چیزی برای گفتن دارد ،
خواننده یه خود را پیدا میکند.
‫آنکه سروده و نوشته تو را نمی پسندد ، خوب نخواند ،
مجبور که نیست ،
‫شاید چون مثل تو نمیتواند ، آنچه در درونش میجوشد
بروی کاغذ بیاورد ، ‫و شاید اصلاً چیزی ندارد که بیان کند
و این کمبود را با حقیر نشان دادن ‫تو میخواهد جبران کند.
خودش نمی تواند بالا باشد ، بالا بودن تو را بی
‫ارزش وانمود میکند که خود را هم سطح تو بیانگارد.
.
‫ولی بخودت بگو ، ماه نور افشاند و سگ عو عو کند .
‫..
سوز
25.05.2008 

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

نیاز

نیاز
..
ز یادم برفت آنهمه اخم و ناز
تو را چون بدیدم وجودت نیاز
مرا خوش نماید زتو هر چه هست
مدارا و امید وصلت شدم چاره ساز
..
سوز
13.05.2008 

‫مادر

مادر
-
پدر جسم من سوزنی نوک ، بمادر بداد
‫به پیش اندرم‫ مادرم ، خوان روزی گشاد
‫که خود ‫آنچه خواستی ، ز بهرم نخورد ‫
چو من خواستم ، دهان ، از برایش گشاد
‫-
ویارش که شد ، خواست آن را سپرد
‫برایش تهیه مهم بود ، کلان ، یا که خرد
‫در آن فصل ناجور ، همه با پدر در تلاش
‫بهایش چه بود و کجا، خواسته را خانه برد
‫-
کالبدم برپا شده ، در بطن او تکمیل یافت
‫نامده از برایم ، پوشش پشمی ببافت
‫آنچه را بشنوده بود در ساز من ، نیکو بُوَد ‫
از برایش جستجو کرد و تلاشی ، تا بیافت ‫
‫-
مرا تاب خوردن نبود ، از غذا و خوراک
بخورد و به پالود ، ساخت آن را ، بپاک
‫بخون اندرونش کشانده ، به بندم ، سپرد
‫زناف بند ، رسیدم غذا ، چهره ام تابناک
-
‫مرا کرد جزوی از جسم خود ، همزمان
‫زنوش و خوراکش نهادی ، همه در میان
‫زخونش مرا خون ، به هر دَم ، بدادی هوا‫‫
‫به هر جنبش ام در درونش ، شدی شادمان
-
‫تکامل به بخشید ، نهم ماه ، نمود
به ‫هنگام ، ز ِ زهدان ، گفت ، به درود
‫همی خواستم که مانم ، به آسوده جای
‫نداشتی مرا گریه سود ، که بیرون نمود
‫-
‫به لحن ملایم ، مرا گریه آرام کرد‫
نوازش نموده به ، لالائیم خواب کرد
‫نیاسود و ناخفت ، تا من ، آسوده دید ‫
خود او بنده ، من را چو ارباب کرد
‫-
به نا امنی ام او دو صد ، شور داشت
زخردی که ، گردم بزرگی ، هوایم بداشت
چه سالها گذشت ، پور و همسر ، به بر
به ‫مادر ، همی بچه بودم ، تفاوت نداشت
‫‫..
‫سوز
‫15.05.2008

‫گاه درست

گاه درست
..
ای آنکه بهار آمد و رفت ، چشم به ره یاسمنی
می کوش تو بر جای درست ، بل به کویر یمنی
در لوت و کویر نمک ات ، دیدن مریم دور است
چون جای و زمان جور شود ز کار خود، بهره بری
..
سوز
13.05.2008

تکرار

تکرار
..
زندگی تکرار تکرار است، دانی ای رفیق
کوششت باشد که روی آری به یاران شفیق
‫گر ترا همراهی آنان نباشد در توان
پس کتاب را یار شو، دریائی است عمیق
..
‫سوز
07.05.2008 

امید

امید ‎
..
کمان ، ابروی ِ شوخ چشمش ، امیدم به کُشت
به تیر ِ نگاهش ز پهلوی دیده ، به خشم درشت
ز درد ِ جگر سوز ِ آن پُر عتابش ، نگاه
بلرزید قلبم ، همی دست و زانو و پشت
.
مرا پرتو ِ مهر و رویت ز صحرا به داشت
زکار و، ز ِ کشت و تلاشم همی دور داشت
بسان غلامان ِ بی مزد ، بدون ِ مواجب کنیز
بدربانی ِ خاک کوی ات ، مرا پیشه داشت
.
مرا جام ِ چشمت، بدادم شراب و، وجودم سُرور
به پیش رقیبان ، به رفتم به باد و تمامی غرور
کنون بی توان بی امید ، خسته از دیدن ِ بامداد
نخواهم که امید وصل و کنارت سپارم به دور
.
به سعی و تلاش ِ تمام چاره جو میروم روز و شب
به اندرز خواهم چه سان، پای دارم این، سوز و تب
چو پندار و گفتار و کردار ِ من ، با همه نیک بود
نشاید سزا از جهان، جز سُرور و نشاط و طرب
..
سوز
06.05.2008

قلم

قلم
..
قلمت را با انگشتانت کمک کن و بگیر که بتواند بایستد
و روی کاغذ یادداشت راه برود ،
مثل بچه ای که برای راه رفتن احتیاج دارد که زیر بغلش را بگیری
تا او بتواند راه برود و قدم بزند .
سکون و شروع به راه رفتن مجدد بچه در موقع
تاتی تاتی ،
تجسم قلم در دست نویسنده است در موقع نوشتن ،
که می ایستد و دوباره راه می افتد .
بنابراین بگذار این بچه قلم راه برود ،
چون نمیدانی چه زمان می ایستد ، کی به چپ یا راست میرود ،
کی میایستد و ناگهان میخواهد برگردد.
قلم در دنیای تفکر قدم میزند و هر زمان بسوئی نظر میکند و میخواهد
‫در یک منطقه ا ی که مطلوب پیدا کرده وارد شود و آنجا را طی
‫کند ، ولی با آن قدم های نامطمئن و جستجو گر مدتی طول میکشد
‫تا مسیر را عبور کند و رد پای عبور قلم ، نوشته ایست بر روی کاغذ و
‫بیان فضائی است که از آن عبور کرده است.
..
سوز
00:45 25.04.2008 

‫چشم ‫

‫چشم  
..
‫‫چشمان ترا دیدم ، از ضعف بلرزیدم
پا و بدنم سُست شد ، از جای نه جنبیدم
‫تیر‌ ِ نگهَ اَت کُشتم ، من بیش نفهمیدم‫
هم بردگی یه کوی ات ، در جای پسندیدم
‫گویی همه یه عمرم ، دنبال تو گردیدم
بودم همه گم کردم ، در خویش ترا دیدم
‫زان خنده یه فتانت ، در فکر هراسیدم
چون حالت دامن کش ، از ناز ، ترا دیدم
‫رفت ات چو اشارت شد ، از جای جهانیدم
وین ترس جدا گشتن ، ز اوهام پرانیدم
‫هر لحظه برای خود ، امری ز ِ تو ،  بر دیدم
من بنده یه داغی پی ، در پیش ترا دیدم
‫آن جاذبه یه عشقت ، زنجیر مرا دیدم 
گردن شده دورا دور ، هر سوی کشانیدم
‫من راضی ِ دربانی ، مهر از نگه ات دیدم
نازان و دمی مخمور ، چشمت همه یه دینم
من مایل آن باشم ، تا اینکه جهان بینم
خدمت ، به شوخ چشمت ، گردد همه آئینم
..
سوز
26.03.2008

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی
--
شاعر و سراینده شعر ، بی تو مهتاب شبی را از جوانی ، دوست داشتم ،
از زمانی که محصل بودم و پدرم ، این شعر را برایم خواند. گاهی از
خودم دلگیر میشدم وقتی که با لذت آمیخته به غرور :
بی تو مهتاب شبی ... را بیاد میاوردم ، ولی نام شاعر را همزمان نه .
آهنگ و ریتم شعر ، نقاشی رویا انگیز ، حسرت عاشقانه ،
اشاره های ظریف تصویری ،
شعر را در من داشت و شعر ، مرا با خود میبرد .
گویی شعر از آن من بود و یا دوست داشتم من این شعر را گفته باشم .
چندی بعد از اولین شنود ،
از پدرم خواستم دوباره شعر : بی تو مهتاب شبی را برایم بخواند .
او گفت اسم آن شعر ،، کو چه ،، است و نه بی تو مهتاب شبی .
با حالت تایید و کمی خجالت و کمی عقب نشینی سر تکان داده و
مشتاق بودم زودتر ، شعر خوانده شود .
از خود شعر هم خجل بودم که چرا اسم چنین شعری که جانم را
فراگرفته درست نمیدانستم ، در خیالم هم از نگاه سوالی و ناراضی
شاعر فرار میکردم که نام شعرش را درست نگفته بودم .
ولی شاعر حرف دل مرا زده بود، او این احساس لطیف را با
کلمات موزون در ذهن نقاشی میکرد،
این جوشش از طبع لطیف فریدون مشیری بود .
خودم هم میتوانستم این شعر را از کتاب بخوانم ، ولی با آن احساس ،
با آن بالا و پایین بردن صدای آهنگین ، با کشیدن و یا کو تاه کردن
بعضی از حروف
و با آن حالت سروور و رضایت از خواندن شعر که پدرم میخواند ،
احساس لذت تکرار شعر قوی تر میشد و برایم گوارا تر بود.
تو گویی پدرم خودش این شعر را گفته است.
با نگاه قدردانی به پدرم ، دیدم که او هم با نگاهش از من
قدردانی میکند چون من باعث شده بودم ، او هم دوباره
لذت تکرار شعر را مزمزه و لمس کند.
-
سوز
18.04.2008 

‫نوروز

‫نوروز
..
‫به نوروزم صدا دادند ، فریدون ، جم ندا دادند
‫هزاران جشن نوروزی ، بهاران را بها دادند
‫هزاران سال ایران را ، نووی بودن روا دادند
.
بهار‫ و سال چو شد آغاز ، ز سنبل، عطر ها دادند
‫ز ِ خشک زندان شاخک ها ، شکوفه ها رها دادند
گذر را فرش گلبرگ ها ، شکوفه تن ، صفا دادند
.
‫ز ِ شاخ سیب ِ خشکیده ، شکوفه سیب بما دادند
‫شکوفه صورتی رنگش، ز آلو ها نما دادند
‫بهار و جشن نوروزی ، مر انسان را عطا دادند
‫..
سوز
06.04.2008 

نظر گاه وب

نظر گاه وب
--
صفحه ات خوب نماید و همی روح انگیز،
رنگ آن شاد ، آراسته عکس های تمیز -
بهر تقدیم نظر ، جای بجایش گشتم ،
نشدم واضح و روشن ، طرحی در ریز-
..
سوز
05.04.2008 20:54

تازگی

تازگی
..
‫تازگی ها ، تازگی دارد قلم
‫بشکند اینجا ، قلم پا و سرم
‫گر نوشتم من حقیقت ، راست نیست
‫دیگر ، اندامم ، تنم ، یا پیکرم
‫گر بگفتم عیب ِ اغیاران ، به راست
‫ناگزیر ، از ترک خواهر ، مادرم
‫گر، به اینترنت عیان کردم دو چند
‫‫یاغی اندر شهر و غرب و خاورم
‫گر، به قانون جزا کردم دو ، شک ‫
‫چند گاهی رشدی یه خاک بر سرم ‫
‫گر نوشتم من دو خط ، در وصف غرب
‫غربی و نا باور و هم ، کافرم
‫گر، به هشیاری دمی ، تندی کنم
‫گیرد از من منزلم ، سیم و زرم
‫گر شبانگه اندکی مستی کنم ‫
‫می نوازد تازیانه ، باسنم
‫گر، بگویند رأی آورده ، فلان
‫باورم نیست ، ناگزیر از باورم
‫العجب ماندم ، ز هشیاران مست
‫بر دهان انگشت شد ، در حیرتم
‫..
‫سروده : رضا
05.04.2008

سر گشته

سر گشته
.
میخواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند تملق است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
گفتم دوست دارم ، گفتند تظاهر است
دنیا را نگه دارید ، میخواهم پیاده شوم
.
سروده : منصور
04.04.2008

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

پوچی


پوچی
..
نوشته بودی بروم یا بمانم...
یه زمانی، درفکر پوچی یه آمدنم بودم،
به فکر افتادم که بروم، ولی دیدم این رفتن ، اینطوری؟ از آمدن هم
پوچ تر بنظر میرسد. بکجا بروم؟ لا اقل اینجا امکان تغییر دادن را
دارم. در آنجا که نمیدانم کجا هست، و نمیدانم توانم چه خواهد بود؟
آمدنم از کجا بود،
بر شاخه یه درخت سیبی، قسمتی از آن سیب بودم که باغبان
برای باروری و درشت شدن سیب اش، از علف های پس داده شده یه
گاو مزرعه، پای آن را کود داده بود. آن کود چه بود، قسمتی از
علف های مزرعه بود که تخمش را باد از سرزمین های دور و
نزدیک بانجا پرواز داده بود، خاک مسکن اش شده بود، و باران
رشدش داده بود. این چمن و علف مزرعه که حالا قسمتی از
وجود من شده اند، از درون گاو رد شده اند و:
.
قسمتی هم از چمن اندر درون شیر رفت،
بخش دیگر کود نامش، در پیاز و سیر رفت
قسمتی از آن بنام شیر، کجا رفت و چه کرد،
می بباید قصه ای دیگر بر آن تحریر کرد.
.
آبی که سیب را بارور کرده بود، در طی یکسالی که،
سیبی که من را ساخت، بارور شود، بارانش گاهی از شمال،
گاه از جنوب بدانجا رسید ه بود.
آب باران، تبخیر جنوب، از ساحل اروند روود، از پهنه یه خلیج فارس.
باران شمال، از سپید روود و خزر بر خاسته،
اینهمه دشت و دمن را پشت سر بگذاشته.
من کی یم؟ مجموعه یه خاک وطن یا که از محدوده یه بالاتر
و پایین ترم؟
.
ابر و آب ِ جسم سیب، زاده یه تنها دیار ما، نمی باشد بُنَ ش،
زاب پهن دریای یه آرام، اطلس و هندی، همی باشد درش،
بارش ِ صد ابر ِ پُر باران، بر مام میهن، از این جهان آبی است،
کالبدم از گوشه های دیگر و، از این جهان خاکی است،
.
من شدم از خاک و از آب جهان، چون پایدار،
می همی کوشم جهان و مردمانش را قرار،
.
پس به بین، یک سیب که پدر یا مادر من خورد،
یا قسمتی از من فعلی، یک قسمت از سیب و چمن قبلی است.
مدتی در شکل من مهمان است و بعدش
در کجا و با چه شکلی ادامه دهد، نتوانم گفت.
.
نقش سیب، دی، مادر و، امروز با اسم من اش نادی شود،
مدتی مهمان من، زان پس که را، یا بر چه ای نامی شود،
یا بسان شاخه ای، در پرده ای، مستوجب کاری شود،
آتشی سازد زمستان را شبی، یا چرخ یک گاری شود،
.
گردش خود را به بین، پیکر دگر، در هر کجای عالمی،
گاهی اندر شادی یه یک نو عروس، گاه اندر غذای ماتمی،
جمله یه گیتی تو را آید، ترا سازد، ز تو بیرون شود،
سال باید شاخ خشک، کز رشد گل، گلگون شود،
.
آنچه می بینی تمامش همرهی، در هر رهی ست،
تک تک جزء وجودت، هر یکی از گلشنی ست،
جمله اعضای وجودت از جهان خاکی است،
یک دو جزء ذره ات، دی با کی یو، فردا کی است،
.
حال با این مجمع ذرات، گشتی تو عیان،
صد بسالی کن تحمل، ساز، جمع خود بیان،
ساز، نیکی پیشه و اندیشه ات را نیک کن،
نیک گردان گفته ات، کردار نیک ات، پیشه کن،
.
چون چنین گل بویه ای، بر مردمان یاور کنی،
پوچی یه بودت مبدل، بر گران گوهر کنی،
پس عزیز جان هردم، وقت خود مصروف دار،
از برای یه خدمت مردم، همی بنمای کار،
.
در اینجا می بینی که بودنت فایده ای دارد و از وجود تو برای
رفع مشکلات خیلی ها استفاده شده و بودن خودت را مفید می بینی،
کسی را در تنگنا کمک کرده ای، دردی را التیام بخشیده ای، روح
نا آرام در بن بست مانده ای را تسکین داده ای، روح نا آرام
در بن بست مانده، شاید پرنده ای محتاج کمک باشد.
وقتی پرنده یه آزاد شده، پر زده و میرود،
.
نشاطی ملایم بصورت تبسمی راضی کننده در وجودت جاری میشود.
من درونی، من ذاتی، احساس غرور میکند، آن منی که
در همه هست، آن منی که پیدا و نهان مایل است نشان بدهد که:
این منم که... این من بودم که.....
و تا زمانی که این رضایت را بدست آورد، در تلاش است،
در تکاپو ست، حتی اگر به رخ دیگران نتواند کشید، میخواهد لا اقل
بخودش نشان بدهد که توانستم، و کمی آرام بگیرد.
وقتی این من درون بخود بالید، آنوقت است که می بینی،
.
ماندن ارزش ماندن را دارد، و رفتن،
فرار کردن، از باور، به مفید بودنت است،
.
فرار از قبول مسئو لیت ِ انجام کاری است، که فکر میکنی شاید
نتوانی درست انجامش بدهی. این را بدان، مسلم است، آنچه کرده ای،
در آن شرایط، بهترین کاری بوده که انجامش داده ای، با ملاحظات
گوناگون، احساسات مختلف، و شرایط موجود، پس تصمیم
درآن زمان، بهترین تصمیم بوده است. حال اگر بعدا بنظر می آید
که کاش اونکار را میکردم که اینطور نشود.
فکر کن که در آن زمان این دید، این شرایط، این احساس را نداشتی،
.
پس گذشته را تابلوی ملامت برای خود نکن،
بلکه آنرا الگوی تصمیم درست گرفتن، برای آینده ات قرار بده،
نترس و برو جلو، به پیش.
.
بنابراین، نماندن و رفتن، فرار از مسئولیت است،
تایید پوچی های تحمیل شده بتو هست،
.
به من درون میخواهی نشان دهی که فکر نکن
هیچ کاری از دستم بر نمی آید، و با وجودی که این طور رفتن را
نمی پسندی و میدانی که با رفتن، عده ای را به ناراحتی و اندوه
میکشانی، و هم خودت و هم اونهایی که بعد از تو هستند،
از این کار ناراضی خواهند بود، با اینحال میخواهی
قدرت من بودنت را ثابت کنی.
این نمایش قدرت، نکوهیده، ناپسند است و مردود است.
بمان و نشان بده که،
.
ماندن، جواب روح توانای تو، به آن پوچی و پوچ نماها ست.
و نشان بده که " تو " میتوانی، این بی هدف بودن را، به،
با هدف بودن تغییر بدهی.
و این تو هستی که معنی و مفهوم برای بودنت ایجاد کرده ای،
این تویی که بودنت برای دیگران خیلی مفید بوده است.
این مفید بودنت را به رُخ اون " من " بکِش.
.
سوز   
20.03.2008
پوچی